رمان کمبود عشق-قسمت سوم
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

صبح روز بعد ندیمه ی مخصوص سلطان والده به سراغش امد و وقتی او را هم چنان در بستر دید سری از نارضایتی تکان داد و باز کنیزکی که همراهش بود را انجا گذاشت و رفت.موقعی که کنیزک داروی تلخ و خنکی را در دهانش می ریخت گفت: -دیشب رقاصه ای چرکسی را به اتاق مخصوص سلطان فرستادند اگر چه سلطان را حسابی با رقص سحر انگیزش غافلگیر کرده بود و همه فک می کردند او حدااقل چند ماهی سلطان را به خود مشغول می دارد ولی سلطان پیغام فرستاده که ذقاصه برایش نفرستند.او خواستار دختریست که موهای سرخ اتشین و حلقه ای در بینی دارد. این را گفت و با لبخندی مخصوص به لیلی نگریست و افزود: -بانو سعی کنید زودتر خوب شوید.ستاره ی اقبال به شما روی اورده است لیلی ساکت به او نگریست.برای رسیدن شب لحظه شماری می کرد.کنیزک قبل از نماز مغرب رفت و ترخان در نیمه های شب پیدایش شد. -بالاخره امدی؟! -اری حالا بهترین فرصت است -برای چه؟ -برای فرار -اخر چگونه؟ -اینقدر سوال نکن بلند شو و لباس سفر بپوش. -من هیچ لباسی ندارم جز اینکه تنم است.(اخی) -پس فقط روبند ببند. لیلی دست پاچه از جا برخاست و اماده شد.قبل از انکه از کلبه خارج شوند باز پرسید: چگونه می خواهی مرا از ای دژ تسخیر ناپذیر عبور دهی؟ -خوب گوش بده من هر هفته غذاها و میوه و شیرینی های ته مانده را از قصر خارج می کنم تا برای فقرا ببرم -ولی… -حالا جای صحبت نیست.ساکت دنبال من تا اشپزخانه بیا. لیلی لب فرو بست و دو زن اهسته در تاریکی شب به انباراشپزخانه رفتند و در انج ترخان به سبد بزرگی بافته شده از لیفه ی خرما اشاره کرد و گفت: -برو داخل این سبد لیلی با تردید به او نگریست ولی نگاه پر صلابت زن جایی برای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت.دل به خدا سپرد و خود را جمع کرد و داخل سبد شد.ترخان در حالیکه در سبد را محکم میک د زیر لب گت: -مبادا هیچ صدایی از تو در بیاید.اهای غلام سیاهها صدای قدمهای دو مرد امد و نفس در سیه ی لیلی حبس شد -ترخان چه کار داری؟ -این سبد و ان دو کوزه را داخل گاری بگذارید
۱ ۰ ۱
-این سبد چقدر سنگین است.در ان چه گذاشته ای پیرزن؟ -مقدار زیادی کلوچه،با احتیاط حرکتش دهید. -حمل کلوچه که این حرفها را ندارد هر دو با هم خندیدند و بالاخره بعد از تکانهای زیاد سبد را داخل گاری گذاشتند ترخان گفت: -غلام بچه امشب تو اسب مرا هی کن.من پشت گاری می نشینم تا شربت داخل کوزه ها نریزد.پارچه ای روی سبد و کوزه ها انداخت و مدتی بعد گاری به حرکت در امد ولی در زمان کوتاهی متوقف شد و صدای سربازی به گوش رسید  -اهای غلام بچه بیا پایین و نشانم بده در پشت گاری چه داری قلب لیلی به شدت می تپید و به سختی تلاش می کرد تا جلوی صدای بلند نفس نفس زدنهایش را بگیرد صدای ترخان از فاصله ی بسیار نزدیک به گوشش می رسید: -تو را چه می شود سرباز دلیر،مرا نمی شناسی؟ -اهای ترخان تو پشت گاری چه می کنی؟ -مواظبم تا ته مانده های غذای سلطان نریزد -به کجا می روی؟ -هنوز دراین چند سال نفهمیده ای بعد از کا طاقت فرسا به کجا می روم؟ -خیلی خوب سهم من چه میشود؟ -بهترین هایش را در اشپزخانه برای تو نگه داشته ام.اینها همه ته مانده اند. -از سر گداهای قسطنطنیه هم زیاد است.کار خوبی میکنی که خوبهایش را برای من نگه می داری. -حالا هیکل گنده ات را تکان بده و از سر راه کنار برو تا من بروم. -سرباز فریاد زد: -راه را برای ترخان باز کنید گاری بار دیگر با سروصدای بلندی شروع به حرکت کرد.مدتی بعد ترخان با نشان دادن برگه ی عبور از دروازه ی اصلی نیز گذاشت،در شهر غلام بچه را مرخص کرد و در کوچه ی دنج و خلوتی به کمک لیلی شتافت.دختر وقتی از سبد بیرون امد اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود.ترخان زیر لب گفت: -دیگر تمام شد لیلی زن را در اغوش گرفت و گفت: -به معجزه شبیه بود که گرفتار نشدیم. -خواست خدا بود -بله خدا تو را در اوج ناامیدی برای من فرستاد -ولی این اخر کار نیست حالا تازه شرو ماجرا است.بادی مکانی امن برای مخفی کردنت بیابم و گرنه سربازان خیلی زود پیدایت می کنند. -حالا چه کنم؟من که اینجا کسی را ندارم
۱ ۰ ۲
-ولی من زن مسیحی را می شناسم که در شهر زندگی می کند.تو راپیش او میبرم. -این زن کیست؟ -کنیزی بود که سالها پیش به دست اربابش ازاد شدوحالا او زن مسنی است که با او دوستی نزدیک دارم.دیشب در مورد تو با او صحبت کردم و با کمال میل رضایت داد تا برای مدتی تو را مخفی کند. لیلی سرش را پایین انداخت و ترخان ادامه داد: -بهتر است سوار گاری شویم و حرکت کنیم تا قبل از طلوع افتاب انجا باشیم.مدتی بعد د محله ی مسیحی ها بالاخره جلوی دری چوبی توقف کردند.دخترکی در را باز کرد و به استقبال انها امد.ترخان گاری را داخل خانه برد و لیلی با تحسین به حیاط یزرگ و پر از درختان سرسبز و بوته های رز ویاس که چون پیچکی درختان سرو حیاط را در بر رگفته بود نگریست.مدتی بعد زنی حدود چهل ساله با قدی بلند و اندمی باریک لبخند زنان به انها نزدیک شد. -سلام بر ماریا دوست عزیزم -سلام ترخان دو زن یکی سیاه و یکی سفید همدیگر را در اغوش گرفتند.بعد زن به لیلی نگریست -این همان دختریست که برایم گفتی؟ -اری!خواست خدا بود که بی دردسر بتوانم از کاخ بیرونش بیاورم رو به لیلی با لهجه ای غریب پرسید: -نامت چیست؟ -لیلی ترخان اهسته گفت: -بسیاز مزاقب باش تا کسی از بودنش د راینجا اگاه نشود.اگر جاسوسان او را ببینند و بشناسند برای همه ی ما دردسر بزرگی بوجود خواهد امد. زن سرش را تکان داد و بار دیگر چشمان درشت ابی رنگش رابه لیلی دوخت و پرسید: -اهل کجایی؟ -ایران -پس تو هم غریبی!همین است که راحت نمی توانی به زبان عثمانیها صحبت کنی.بسییاز خوب بیایید داخل خانه،وسایل خوردن و اشامیدن و استراحت اماده است ترخان گفت: -لیلی را داخل ببر!او هنوز کمی مریض است -ولی تو چه؟ -من باید به سرعت راهی قصر شوم.اگر دیر برسم چه بسا به من ظنین شوند. -ولی هنوز مقداری غذا در گاری مانده است. -سر راه انها را به محله ی صربها میبرم لیلی گفت: -کی بر می گردید؟
۱ ۰ ۳
-در اولین فرصت به دیدارتان می ایم. لیلی با تردید به او نگریست.ترخان دست او را فشرد و گفت: -نگران نباش.اینجا در امانی. لیلی زیر لب گفت: -ولی من باید دنبال محمدپاشا بگردم -حالا موقعش نیست.در بهترین فرصت به او هم خواهیم پرداخت لیلی سر به زیر انداخت.ماریا گفت: -نباید برای مدتی بیرون بروی چون از امروز همه جا را به دنبال تو خواهند گشت. -ایا براستی من در اینجا در امانم؟! ماریا با تردید به ترخان نگریست و ارام گفت: -امیدوارم این گونه باشد ترخان که برای رفتن عجله داشت گفت: -حالا بررو استراحت کن. وقتی او با ان گاری فرسوده از خانه خارج شد.لیلی با دلی پر امید همراه ماریا وارد محل اقامت جدیدش شد. **** ************************************************** دو روز بعد هنگامی که لیلی کنار ماریا روی نیمکتی از لیفه ی خرما زیر الاچیق نشسته بود و ماریا مشغول گلدوزی روی پارچه ی ابریشمی بود،بی حوصله چشمهایش را روی هم گذاشته بود و به صدای ساری که بالای سرشان می خواند گوش میداد.از وقتی از حرمسرا فرار کرده بود لحظه ای ارام و قرار نداشت.از سویی نگران بود سربازان او را پیدا کنند و از سوی دیگر ماریا به هیچ وجه به او اجازه نمی داد از خانه خارج شود و به جستجوی محمدپاشا این که از گذشته بدتر است حالا نه تنها مثل حرمسرا اسیرم بلکه باید مدام نگران باشم مرا «برود.گاهی می اندیشید: و بعد بلافاصله از فکر خود پشیمان میشد و از خدا درخواست می کرد ناسپاسی اش را »بیابند و وضع از این بدتر شود. ببخشد.ان روز بالاخره ترخان بعد از دو روز غیبت پیدایش شد و لیلی با شوق به استقبالش دوید. -سلام ترخان چه خبر؟ زن فربه دست روی شانه ی او گذاشت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت: -دختر جان صبر کن نفسی تازه کنم.چند بار با پای پیاده کوچه را رفته ام و برگشته ام تا مطمئن شده ام کسی تعقیبم نمی کند.حالا هم بادی کمی استراحت کنم ماریا جلو امد و دوستش را در اغوش گرفت و گفت: -به او حق بده.این چند روز بی خبری برایش خیلی سخت بوده است. ترخان اهی کشید و ساکت ماند.ماریا دستهایش را به هم کوفت تا کنیز لال برایشان شربت بیاورد.لیلی هم چنان بی قرار نشان می داد.بالاخره وقتی چند جرعه ا شربت خنگ وشید حالش کمی جا امد و گفت: -وضع از انکه فکر میکردم بهتر است ماریا و لیلی نفس راحتی کشیدند.ترخان ادامه داد:
۱ ۰ ۴
-در کاخ همه چیز به ظاهر ارام است،چون سلطان والده نخواسته باخبر ناپدید شدن یکی از دخترهای حرمسرا که مورد توجه سلطان قرار گرفته است اشوب و بلوا به راه بیندازد.ولی چند تن از ندیمان نزدیکش را دوره انداخته تا رد پا و سراغی از تو بگیرند.فکر می کنم حدس زده بوسیله ی همدست یا همدستانی فرار کرده ای. ماریا گفت: -باز جای شکرش باقیست که سربازان را برای یافتن لیلی در شهر پخش نکرده است. -خودشان می دانند اگر این خبر به بیرون از کاخ درز پیدا کند امپراطوری عثمانی مظحکه ی عام و خاص میشود و همه خواهند گفت این حکومت عظیم و پر اوازه حتی نتوانسته جلوی فرار کنیزی را از دژها و دفاع چند لایه ی قصر بگیرد ماریا خدید و لیلی پرسید: -سلطان چه؟ایا او هم سکوت اختیار کرده؟ -چیز زیادی نمی دانم.ولی احتمال میدهم سلطان را از جریان مطلع نکرده باشند.کنیزها می گویند شنیده اند ندیمه ی مخصوص سلطان والده از عایشه درباره ی دختر مو قرمزی که به طور مرموزی از حرمسرا ناپدید شده پرسیده است و عایشه در جواب او گفته که ان دختر را به خاطر بیماری مسری که داشته از انجا بیرون برده اند و حالا هم به خاطر بیماری مهلکش مرده ست.به یقین همین داستان را برای سلطان ساده و از همه جا بی خبر هم تعریف کرده اند که صدایش در نمی اید. ماریا گفت: -درست است.اگر حقیقت را می دانست تمام قسطنطیه را برای یافتن لیلی زیر پا می گذاشت. لیلی گفت: -یعنی سلطان نفهمیده به او دورغ گفته اند؟ -دختر جان سلطان مرد باهوشی نیست.بعد ازمدتی هم با وجود زیباترین دختران دنیا در حرمسرایش یاد و خاطره ی دختری چشم سفید چون تو را از یاد می برد. لیلی خندید و نفس راحتی کشید و بعد از مدتی زیر لب گفت: -پس حالا می توانم دنبال محمد پاشا بگردم؟ -به چند نفر سپرده ام ردپایی از او بیابند.اخرین بار او را کجا دیدی؟ -در بازا برده فروشان،سربازان به دنبالش بودند و… -شنیده ام مردی ایرانی با مشخصاتی که گفته ای را در ان بازار زیاد دیده اند. قلب لیلی به تندی می تپید با هیجان گفت: -یعنی او زنده است؟ -اینطور به نظر می اید.ولی… -ولی چه؟! -انگار جزو شورشیان شده است و سربازان ینی چری در جستجویش می باشند. لیلی رو نیمکت وا رفت ماریا گفت:
۱ ۰ ۵
-شنیده ام این شورشیها جندین بار خواسته اند به کاخ حمله کنند ولی موفق نشده اند و تا به حال نیر تلفات بسیاری داده اند. -معلوم است که شکست می خورند.این جوانهای خام و سبک مغز هر چقدر هم که جنگجو باشند نمی توانند با سپاه ظیم و تعلیم دیده ای چون ینی چریها دربیفتند. -لیلی با بغض گفت: -او سبک مغز نیست خوب می دانم به امید نجات من به انها گرویده است ترخان و ماریا با تعجب به هم نگریستند.ماریا گفت: -بنابراین باید قبل از انکه بی دلیل سرش را به باد دهد او را بیابیم.تو چه فکر می کنی ترخان؟ -اری خودم هم به این فکر بودم.بنابراین پسرم را راهی کردم تا به هر طریقی شده با گروه شورشیان ارتباط برقرار کند و از این طریق محمدپاشا را بیابد. ماریا گفت: -امیدوارم موفق شود. ترخان از جا برخاست و گفت: -منهم امیدوارم!حالا باید بروم  لیلی هم از جا برخاست و با التماس گفت: -من هم همراهتان می ایم.می خواهم در یافتن محمدپاشا به پسرتان کمک کنم. -تو چگونه میخ واهی کمک کنی؟ -من سوار کار ماهری هستم و در تیر اندازی… -نه دخترجان!جنگی در کار نیست.همه ی کارهای ما مخفیانه انجام می شود،بدون هیچ گونه کشتار و خون ریختنی.بنابراین تو همی جا می مانی و تا وقتی من اجازه ندادم،حق نداری از در این خانه بیرون بیایی.اگر چه در ظاهر همه چیز ارام است ولی یقین دارم بسییاری از جاسوسان سلطان والده در قسطنطیه پخش شده اند تا تو را بیانبد و اگ به مقصودشان برسند نه تنها باید دیدار دوباره محمدپاشا را به فراموشی بسپاری بلکه باید برای همیشه با زندگی نیزوداع گویی. لیلی از حرفهای رک ترخان ازرده شد ولی ترخان عاقل او را نوزش کرد و گفت: -عشق تو به ان جوان تحسین برانگیر است.ولی با ای همه عجله و اضطراب و دلواپسی کاری از پیش نمی بری.تا همین جا هم شکرگزار باش که تو را از عذاب کنیز حزمسرا بودن نجات داده.اگر سرنوشت این طور رقم خورده تا بار دیگر دلداده ات را ببینی پس حتما این گونه خواهد شد.ارامشت را حفظ کن و به خدا توکل داشته باش. لیلی سر به زیر افکند.ترخان سری تکان داد و رفت و لیلی باز هم سه روز تمام در بی خبری ماند.  ************************************************** ان روز هم دخترک بی حوصله کنار حوض بزرگ نشسته بود و در اب موج می انداخت؛وقتی صدای سار اشنا را شنید لبخند زنان به پنده نگریست و زیر لب گفت: -تو هم مثل من تنهایی دستش را بالا گرفت و ارام زمزمه کرد:
۱ ۰ ۶
-بیا نزدیکتر صدای کلون در که بلند شد او هنوز بی حواس باسار که حالا چند شاخه از درخت پایین تر امده بود سرگرم بود.کنیز در را باز کرد و مردی وارد خانه شد.ماریا به استقبال او رفت و با مرد خوش و بش کرد.مرد گفت: -مادر سلام رساند و گفت در اولین فرصت حتما سری خواهد زد. -سلامت باشد.این مرد کیست؟ -او را اورده ام تا بانویی را اینجا ببینند. -بیا داخل مرد جوان -برای چه داخل بیایم در حالیکه این مرد هنوز دلیل اوردن مرا به این خانه نگفته است؟ با شنید صدای مرد لیلی نگاهش بر سار خیره ماند.مدتی گذشت تا بالاخره از حال رخوت بیرون امد و پشت سرش را نگریست. -محمد پاشا!! سار از درخت پرید.مرد جوان با شنیدن صدای اشنا قدمی داخل گذاشت و با دیدن لیلی که لبه ی حوض نشسته بود بر جای ماند.لیلی به طرف او دوید و او هم بالخره از حال شوک بیرون امد و با دستان از هم گشوده لیلی را در اغوش گرفت.اشک سوزان از چشم هر دو می جوشید -محمد پاشا تو حالت خوب است؟ -بله!باور نمی کردم اینطور ناغافل تو را ببینم لیلی بگذار نگاهت کنم چقدر لاغر شده ای! -روزگار سختی را پشت سر گذاشته ام -می دانم!من هم مانند تو بدوم از وقتی از هم جدا شدیم هر روزم سیاه و تار بود. باز لیلی را میان بازوانش فشرد: -دیگر باور نداشتم تو را دوباره ببینم. -این یک رویاست کاش هیچ وقت تمام نمی شود. -چشمانت راببند تا برای ابد این رویا باقی بماند. صدای ماریا اندو رابه خود اورد: -نه عزیزانم رویا نیست.چشمهایتان را باز کنید تا واقعی بودن این زمان را باور کنید. لیلی از اغوش محمدپاشا بیرون امد(چه عجب!)و با شرم اشکهایش را پاک کرد و گفت: -عذر خواهی مرا بپذیرید. ماریا گفت: -عذر خواهی چرا؟دلدادگی که گناه نیست. محمدپاشا به سمت زن نگریست و سری از احترام فرود اورد و باز به جانب لیلی نگریست و به روی هم لبخند زدند.پسر جوان گفت: -خوب،وظیفه ای که به من محول شده بود به اتمام رسیید.دیگر رفع زحمت می کنم. محمدپاشا به طرف او رفت و دستان او را در دست فشرد. -ممنون برادر.ببخش که با تو بد رفتاری کردم فکرش را نمی کردم که بخواهی مرا این چنین غافلگیر کنی.
۱ ۰ ۷
-من پسر ترخا هستم و مانند او در غافلگیر کردن افراد خبره ام. -این لطفی را که در حق من کردی هیچ وقت فراموش نم کنم. -وظیفه ام بود.امیدوارم سعادتمد باشید.بدرود ماربا خاتون -بدرود پسرم. مرد جوان که رفت.ماریا هم به دنبال کنیرکان شتافت تا وسایل پذیرایی از میهمان تازه وارد را فراهم اورد.لیلی هنوز خیره به او می نگریست.محمدپاشا جلو امد و زیر لب گفت: -خاتون هیچ می دانی با قلب و روح من چه کرده ای؟عشق به تو دیوانه ام کرده بود،مادامی که در حرمسرا بودی مانند اسبی وحشی شده بودم. لیلی خندید و محمدپاشا ارام گونه ی او را نوازش کرد.(استغفر الله) -دلم برایت تنگ شده بود. لیلی سر به زیر افکند. محمدپاشا گفت: -چطور توانستی از انجا بیرون بیایی؟به راستی نجات تو از ان دژ تسخیر ناپذیر به معجزه می ماند. -ترخان نجاتم داد. -ترخان؟او کیست؟! -مادر همان مردی که تو رایافت.او اشپز حرمسرا است. -خدا را شکر که باز تو را به من رساند. مدتی در سکوت به هم نگریستند.لیلی سکوت را شکست و گفت: -چه کنم که هنوز نمی دانم حضورت را باور کنم؟ اینبار محمدپاشا خندید و سر به زیر افکند و گفت: -جدای باعث شد تا بدانم چقد به تو وابسته ام -اگ یکدیگر را نمی یافتیم چه؟! -هیچ گاه نخواستم این کابوس را باور کنم چون در اعماق وجودم همیشه ندایی به من می گفت باز تو را می بینم. -می بینی سرنوشت چطور زندگی ما را به بازی گرفته است؟ -بله به راستی همین طور است.عشقی را اغاز کرده ایم که فراز و نشیب های زیادی داشته است.ولی در پی ان همه مصیبت حالا لذت دیدار برایم وصف ناپذیر است. -برای من هم… -براستی؟هیچ وقت این گونه اعتراف نکرده بودی! لیلی لبخندی زد و به ماریا که به انها نردیک میشد نگریست.ماریا گفت: -شما چرا نمی شینید؟(اخه جو گیر شدن) لیلی خندیدوگفت: -اصلا فراموش کرده بودم که… ماریا هم خندید:
۱ ۰ ۸
-فراموشیت زیاد هم دوزر از ذهن نیست. محمدپاشا هم خندید و لیلی به او چشم غره رفت.روی نیمکتها نشستند و ماریا سینی شربت و ظرف کلوچه را روی میز گداشت.نگاهی به ان دو اندخات و گفت: -خوب من می روم تا شما راحت صحبت کنید -شما هم بمانید -نه! بر خلاف زبانت،نگاهت می گوید که می خواهی با این دختر جوان تنها باشی. محمدپاشا سربه زیر انداخت.ماریا که رفت لیلی باز به حرف امد. -چرا ابه ایران باز نگشتی؟ -برگشتنم کار بیهوده ای بود.بدون تو در ایران ارام و قرار نمی گرفتم. -به خدا سوگند وجودت را همیشه در نزدیکی خود احساس می کردم و باور داشتم در عثمانی هستی.چند شب پیش هم خوابی هراس اور دیدم که تا سر حد مرگ مرا ترساند. -چه خوابی؟ -خواب دیدم،مرده ای محمدپاشا گفت: -چیزی نمانده بود تا حقیقت پیدا کند. لیلی با دهان باز به او خیره ماند: -چرا؟! محمدپاشا خندید و شانه ی چپش رااز زیر لباس به لیلی نشان داد.کتفش با پارچه ای بسته شده بود و لکه خونی روی ان نمایان بود. -چگونه زخمی شدی؟ چند روز قبل با سپاهیان عثمانی پشت دیوار قصر بسیار نزدیک به تو همراه چند تن از شورشیان با سربازان ینی چری درگیر شدیم.دو نفرمان کشته شدند و من هم زخمی شدم.خندید و افزود: -کاری را که من نتوانستم با زور و جنگ انجام دهم،پیرزنی بنام ترخان با حیله و فریب انجام داد و توانست تو را از قصر خارج کند. -او پیرزنی دنیا دیده و عاقل است. -درست بر خلاف انچه ما هستیم. لیلی هم خندید.محمدپاشا سر به زیر انداخت اهی کشید و گفت: -از بدشانسی در ان روز مهر را از دست دادم.حیوان بوسیله ی گلوله ای که بر گردنش اصابت کرد از پا در امد. لیلی سری از تاسف تکان داد و گفت: -خدا را شکر که تو سلامتی و خوابم تعبیر نشد. -من هم چند روز قبل،درست در شب زخمی شدنم،خواب تو را دیدم که بسویم امدی،در کمال ناامیدی باز نور امید در قلبم روشن شد که بالاخره تو را می یابم. لیلی سرش را بالا گرفت و در حالیکه به اسمان ابی می نگریست زیر لب زمزمه کرد:
۱ ۰ ۹
-چگونه شد که ما بدون انکه بدایم تا این مرحله از عشق پیش رفتیم؟ -عشق همواره با خود رازی مقدس دارد.رازی که نه تنها من و تو که هیچ کسی جز خدا از ان اگاه نیست. -اما یک چیز در عشق اشکار است،اینکه ژرفای عشق تنها در جداییهاست که نمایان می شود. -بلی بانوی من ولی عشق ما دچار غربت زدگی شده است و باید برای تکمیلش به ایران بازگردیم و در انجا پیمان زناشویی ببندیم.تو موافقی؟ -می دانی که موافقم. محمدپاشا سرخوش خندید. * ************************************************** شب هنگام وقتی ترخان به انجا امد لیلی به پیشوازش رفت. -خاتون بیا،می خواهم محمدپاشا را نشانت دهم. -اهسته تر دختر جان،من که نمی توانم پا به پای تو راه بیایم. بالاخره زن فربه زیر الاچیق با محمدپاشا روبرو شد،مدتی وراندازش کرد و سپس گفت: -جوان برازنده ای هستی.لیلی هم مثل تو برازنده است.خدا حفظتان کند -کمکی را که شما در حق من و لیلی انجام دادید،هیچوقت فراموش نمی کنم. -خواست خدا بود که این کار انجام شد و من واسطه ای بیش نبودم.تصمیمتان برای اینده چیست؟ -ما به ایران باز می گردیم. ترخان سری تکان داد و گفت: -تصمیم بسیار درستی گرفته اید.انجا می توانید در امان باشید.  »ما حتی در سرزمین خودمان هم نمی توانیم با وجود نادر شاه در امان باشیم.«لیلی اهی کشید و اندیشید: ماریا پرسید: -چه زمانی را برای رفتن انتخاب کرده اید؟ لیلی و محمدپاشا به هم نگریستند بالاخره لیلی گفت: -هر چه زودتر،بهتر.قسطنطیه دیگر جای امنی برای هیچ کدام از ما نیست. ترخان سری به تایید تکان داد و گفت: -به پسرم می سپارم تا بهترین راه خروج از یکی از دروازه های قسطنطنیه را پیدا کند.راهی که با کمترین خطر مواجه شویم. اضطراب سراپای لیلی را گرفت.چشمانش را بست و از ته دل دعا کرد که این بار بتواند بدون دردسر از قسطنطیه خارج شوند.  ********************************************* فردای روز ان ترخان و پسرش بعد از نماز مغرب به انجا امدند.ماریا گفت: -خوش خیر باشید. مرد جوان گفت: -امیدوارم که این گونه باشد
۱ ۱ ۰
رو به محمدپاشا ادامه داد: -بهترین راه خروج دروازه ی شرقیست.چون از انجا افراد کمی عبور می کنند و سربازان کمتر دارد. لیلی پرسید: -چه موقع حرکت کنیم؟ -همین امشب!در قصر سلطان جشن بزرگی برپاست و خیلی از سربازان ینی چری اطراف قصر شاهی مستقر شده اند.خوب چه می کتید؟ محمدپاشا و لیلی نگاهی با هم ردوبدل کردند و گفتند: -موافقیم. ترخان سرش را تکان داد و گفت: -پس به سرعت اماده شوید تا نیمه های شب حرکت کنیم.لیلی گفت: -لباس مردانه دارید؟ محمدپاشا گفت: -و خنجر و شمشیر!می دانم حالا بزرگترین ارزوی بانوی من این است که شمشیر به دست یک تنه به سربازان عثمانی بتازد. ترخان خندید و ماریا و مرد جوان متعجب بر جای ماندند.شب که از نیمه گذشت لیلی با لباس مردانه ی که پوشیده بود لبخند بر لب روی اسب سیاهی به ارامی پشت گاری ترخان در کوچه پس کوچه های خاموش و در سکوت فرورفته ی قسطنطیه در حرکت بود و محمدپاشا و پسر ترخان نیر با فاصله از انها با اسب نعقیبشان میکردند.در جمع انها ماریا هم حضو داشت که برای بدرقه شان تا دروازه ی شرقی همراهیشان می کرد،اگرچه کمتر جنبنده ای در شهر به چشم می خورد و قسطنطیه در خواب سنگینی بسر می برد با این حال هر چه به دروازه ی شرقی نزدیکتر میشدند بر اضطراب لیلی افزوده شد.بخصوص انکه ترخان با وجود اصرار شدید او و محمدپاشا موافقت نکرده بود.انها اسلحه حمل کنند و لیلی می اندیشید در پی بروز درگیری به هیچ وجه نمی توانستند از خود دفاع کنند.صدای ترخان ا و را به خود اورد: -خونسرد باش. حالا به دروازه نزدیکتر شده بودند و لیلی می دید هنوز درهای بزرگ ان برای عبور بارهای زیتون که به طرف قصر برده می شدند باز بود. ترخان زیر لب به انها گفت: -حال بهترین موقع است تابدون انکه جلب توجه کنیم به ارامی در این شلوغی از دروازه عبورکنیم.لیلی بالاخره طاقت نیاورد و به پشت سر نگریست و نگاه راسخ و گرم محمدپاشا به او تسلی داد.صدای ماریا به گوش رسید. -لیلی سرت را برگردان و به روبریت نگاه کن.اگر سربازها بفهمند اندو با ما هستند شک میکنند. لیلی به روبرو نگریست.با این حال تپش دیوانه وار قلبش را نمی توانست مهار کند مدام هراس داشت.از او در ان هیبت مردانه همراه با ترحان و ماریا که لباسهای زنانه پوشیده بودند سوالی پرسیده شود و سربازها بفهمند که او هم زن بود و…در همین افکار بود که بدون دردسر از دروازه عبور کردند ولی هنوز دورنشده بودند که با صدای بلند ایست سربازان دنیا دور سر لیلی چرخید.به سرعت به پشت سر نگریست و دید سربازان ینی چری جلوی محمدپاشا
۱ ۱ ۱
و پسر ترخان را هنگام عبور از دروازه گرفته بودند.دهانه ی اسب را چرخاند تا برگردد ولی ترخان به سرعت جلویش را گرفت و سعی کرد اسب او را از روشنایی مشعل ها به قعر تاریکی بکشاند. -چه کارمی کنید؟!من باید برگردم. -می خواهی کجا بروی؟ لیلی با بغض گفت: -مگر نمیبینی؟جلویشان را گرفتند. -عاقل باش.خودت بهتر می دانی که برگشتن تو تنها کار را بدتر می کند -مهم نیست.بگذار هر چه می خواهد بشود.دیگر طاقتش را ندارم بار دیگر از او دور بمانم. ماریا و ترخان که به سختی لیلی را مهار می کردند به زورر او را از اسب پایین کشیدند. -انها دارند باز محمدپاشا را از من میگرند. -بد به دلت راه نده از انها چند سوال می پرسند بعد رهایشان می کنند. لیلی با دلهره بر جای ماند و چشم به دروازه دوخت ولی پیش بینی ترخان درست از اب در نیامد چون مدتی بعد سربازان ان دو را با خود بردند.حالا لیلی مبهودت بر خاک نشسته بود و با خود حرف میزد. -این چه تقدیریست؟(واقعا!!)چرا سرنوشت نمی تواند بودن ما را با هم بپذیرد؟چرا باید این همه مصیبت و بلا سر ما بیاید.پس ان خدایی که نظاره گر بدبختی من است کجاست؟ -دختر جان کفر نگو -دیگر برایم مهم نیست که کفر بگویم.اینبار هم بدشانسی اوردم انهم درست در چند قدمی رهایی و ازادی از این شهر لعنتی. ترخان گفت: -من به شهر باز میکردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.شاید تنها به انها ظنین شده باشند و برای چند روزی زندانیشان کرده باشند و بعد هم ازادشان کنند ماریا زیر لب گفت: -ولی محمدپاشا از شورشیان است.اگر او را بشناسند چه؟ لیلی با بی قراری گفت: -ترخان خاتون من هم با تو می ایم. -نه تو نمی ایی برگشت تونه تنها به ضرر خودت که به زیان ان دو مرد نیز هست.چون سربازان اگر چه ممکن است محمدپاشا را نشناسند ولی جاسوسان سلطان والده حتما از وجود تو اگاه می شوند.قول می دهم محمدپاشا به زودی ازاد می شود.ولی اگر تو بار دیگر به اسارت درایی هیچ کمکی از من ساخته نیست. لیلی سر به زیر افکند و خاک زیر پایش را در دست فشرد.ماریا کنارش روی زمین زانو زد ونوازشش کرد و گفت: -به ترخان اطمینان داشته باش. لیلی به ارامی سر تکان داد و سعی مرد ازریزش اشکهایش جلوگیری کند.ماریا رو به ترخان پرسید: -حالا چکار کنیم؟ -خواهر محببت را در حق این دختر تمام کن و همراهش برو.
۱ ۱ ۲
-به کجا؟ -خودم هم نمی دانم. لیلی زیر لب گفت: -نه شما خود را به خاطر من به دردسر نیندازید من می توانم از خودم مراقبت کنم. ماریا گفت: -زحمتی نیست.اگ من همراهت باشم بهتر است ولی به کجا؟ ترخان درمانده سری ازتاسف تکان داد.ماریا فکری کرد و گفت: -به خاطر دارم راهبه ای که از دوستان دوران جوانی من است سالها قبل از قسطنطیه به جانب مرز شهری در ایران به نام کلیبر نقل مکان مرد.اگر او را بیابیم حتما کمکمان میک ند. ترخان سری تکان داد و گفت: -جای دقیقش را می دانی؟ -باید در نزدیکی های قلعه ای به نام جاویدان زندگی کند.شنیدم به تازگی مسلمان شده. -پس باید بتوانید به راحتی حرف او را بیابید.بنابراین شما به جانی کلیبر بشتابید. لیلی با چشمان پراز اشک به ترخان نگریست.ترخان جلو امد و او را از رمین بلند کرد و در اغوش فشرد: -دخترجان نگران نباش.همه چیز به زودی درست خواهد شد.اگر چه سرنوشت با شما این گونه می کند ولی از الطاف خداوند ناامید نشو و مطمئن باش صلاحی در این کاراست. -کاش می تواستم در اینجا بمانم -باید بروی،تنها جابی که می توانی در امان باشی خاک ایران است -پس محمدپاشا چه؟ -قول میدهم مردت را به تو بازگردانم.انجا منتظر باش و مقاوم بمان دختر جان! لیلی اهی کشید و از اغوش او بیرون امد و گفت: -من مدتهاست که درس مقاومت را مرور می کنم مرا حلال کنید. -حلال حق باشی. -ترخان خاتون من به اطمینان قولی که دادی روانه ی ایران می شوم و چشم به راهتان خواهم بود. -مطمئن باش. در پناه حق دو زن روی اسبها نشستند و به سیاهی شب تاختند.ترخان نیز در حالیکه سخت به فکر فرو رفته بود ه جانب دروازه ی شهر حرکت کرد. ****************************************** بعد از چند روز لیلی و ماریا بالاخره توانستند از طریق کوره راهها و دور از چشم سربازها از مرز عثمانی عبورکنند و به شهر کلیبر برسند و انجا بالاخره ماریا یاد ترسایی تازه مسلمان شده را یافت و انها توانستند دمی بیاسایند.با این حال دل نگران و چشم انتظار مسافرانی بودند که قرار بود از عثمانی به انها بپیوندند روزگار سختی را می گذراندند. لیلی هرروز صببح وقتی چشم باز میکرد روی کوه کنار دیوارهای اجری و سر به فلک کشیده ی قلعه ی جاویدان می ایستاد و از انجا راه پر پرپیچ و خم را که به شهر کلیبر می رسید زیر نظر می گرفت تا شاید گم شده اش را ببیند و
۱ ۱ ۳
به سوی او بشتابد.تا غروب انجا می ماند و شب هنگام به اجبار ماریا پایین می رفت.حال لیلی روز به روز بدتر میشد.دیگر به سختی به او غذا می خوراندند و کمتر حرف میزد.تشویش و هراس داشت به مرور او را از پا د می اورد.در این میان هیچ کاری از دست ماریا ساخته نبود.تنها می توانست به درگاه خداوند دعا کند تا بزودی خبری از ترخان و محمدپاشا به انها برسد و از ان همه سر در گمی و بلاتکلیفی نجات پیدا کند. *********************************************** در قسطنطیه ترخان بالاخره توانست بوسیله ی اشناهایی که در کاخ داشت محمدپاشا و پسرش را از زندان رهایی بخشد.ولی هیچ کدام نمی دانستند حادثه ای پشی بینی نشده در حال وقوع است و تنها هنگام ازادی محدپاشا ترخان در شگفت از دسیسه ای از پیش طراحی شده که تازه از ان اگاه شده بود به جانب محمدپاشا شتافت.وقتی بالاخره سربازان ینی چری دستبند از دستهای او باز کردند محمدپاشا بیرون از زندان ترخان را دید و به طرف او دوید.وقتی حال اشفته ی زن را دید با ترس پرسیید: -چه شده خاتون؟اتفاقی برای لیلی افتاده؟ -هنوز نه ولی جانش در خطر است -برای چه،مگر نگفتید او را روانه ی ایران کرده اید؟ -بله ولی موضوع چیز دیگریست به اطراف نگریست و محمدپاشا را پشت دیوار کشاند و ادامه داد: -کنیز مخصوص عایشه امروز برایم فاش کرد که سلطان والده از مدتها قبل به من ظنی شده و گماشته ای را برای زیر نظر گرفتن من گذاشته است.خدا مرا ببخشد چگونه متوجه نشدم ان شبی که از قسطنطیه می رفتیم در تعقیب ما بوده است. محمدپاشا برای انکه نیفتد به دیوار تکیه داد و گفت: -پس به یقین از تمام جریان با اطلاعند. -بله وبدتر انکه شنیده ام چند نفر از سربازان ینی چری همراه با ندیمه مخصوص سلطان والده امروز صبح عازم انجام ماوریتی در ایران شده اند. -یعنی گماشته تا انجا انها را تعقیب کرده است؟ -نمی دانم امیدوارم که این گونه نباشد. -خداوندا کمکمان کن!اگر لیلی را بیابند چه؟(اون وقت تماس فرت میشه!) -از این فکر قلیش به درد امد -من همین حالا به جانب کلیبر می شتابم.امیدوارم لااقل اینبار به موقع برسم. -اسب و توشه ی راهت اماده است. *********************************************** لحظه ای بعد هنگامی که محمدپاشا از دروازه ی شهر عبور میک رد.مدتی تامل کرد و به جانب زن مهربان نگریست: -بدرود شیر زن. اشک در چشمان ترخان حلقه زده بود
۱ ۱ ۴
-بدرود جوانمرد. محدپاشا با هی بلندی با اسب تبه تاخت راهی سفری طولانی برای یافتن دلداده اش شد. ********************************************* ان روز هم مانند روزهای دیگر لیلی کنار برج قدیمی و مرموز جاویدان ایستاده و به جانب جاده می نگریست.پیراهن و شلوار گشاد سفید از جنس حریرش را که با قیطانهای طلایی در سر استینها و لبه ی شلوار تزیین شده بود برای اولین بار بعد از انکه ماریای مهربان در روزهای بیکاری برایش دوخته بود به تن داشت و روبندی از حریر به رنگ ابی روشن،پوست یراق و سفیدش صورتش را از افتابی که بر دامنه ی کوه می تاخت حفظ میکرد.وقتی می اندیشید باان لباس سپید به استقبال مسافری که چشم انتطارش بود میی شتابد لبخندی بر لبانش نقش می بست.هنگامی که پرستویی از بالای سرش گذشت زیر لب زمزمه کرد: -ندایی در درونم به من نوید می دهد بزودی این لحظه های تلخ به اتمام می رسد.مدتی بعد وقتی سیاهی چند اسب را دید با چشمان پر از اشک به طرف جاده دوید وبا هیجان چند بار تکرار کرد: -بالاخره امد.محمدپاشا بالاخره امد. جلوی جاده وقتی مسافران را شناخت لبخند از لبانش نقش بر بست.سربازان ینی چری با شمشیرهای برهنه ی از غلاف کشیده به سرعت احاطه اش کردند و زنی که پیشتاز همه بود جلوی لیلی ایستاد و روبنده اش را بالا برد و با لبخند خاصی به زبان عثمانی گفت: -ملکه ی امپراطور عثمانی،در اسمانها دنبالت می گشتم. لیلی وقتی ندیمه ی مخصوص سلطان والده را شناخت در عین ناباوری از هوش رفت. ************************************** شب هنگام وقتی محمدپاشا خسته به کلیبر رسیده و خانه ی روستایی را یافت.ماریا با چشمان گریان به استقبالش امد -دیر امدی محمدپاشا. -باز هم. دو زانو روی زمین نشست و خاک گرم و سوزان را در دستانش گرفت و با خشم فریاد زد: -خدایا این عدالت نیست!من دارم تقاص کدام گناه نکرده را پس می دهم؟ ماریا هم کنار او نشست و در حالیکه می گریست گفت:  بر خود مسلط باش جوان کفر نگو.۰ -این کفر نیست.این دردی است که مدام مرا ازار می دهد.چرا باید اینگونه شود؟دیگر چیزی به رهایی نمانده بود. -خواست خداست. محمدپاشا لب فرو بست. ********************************************** لیلی بار دیگر به قسطنطنیه باز گردانیده شد ولی هرگز پایش به حرمسرای عثمانی نرسید.زیرار قرار بود طبق مجازات دیرینه که برای زنان و دختران خطاکار در نظر می گرفتند،در ابهای بُسفُر غرق شود!(اخی الهی)جزایی وحشتناک که از دیرباز جان بسیاری از کنیرکان را گرفته بود و برای انکه تا روز مجازات از دید سربازان مخصوص سلطان پنهان بماند،سلطان والده دستور داد بعد از رسیدن او به قسطنطیه او را در مکان پرت و دور از دسترسی در
۱ ۱ ۵
غاری در ددل تپه که رو به دریا قرار داشت زندانی کنند.جایی نمور و تاریک و پر از حشرات گزنده که طاقت را از ادم می گرفت.لیلی در انتهی غار کوچک در حالیکه پاهای برهنه اش روی لایه ای از سرد قرار داشت به سختی می توانست بدن کرخت و بی حس شده اش را تکان دهد.وقتی جلوی غار بسته شد.او لرزان و در هم شکسته گوشه ای روی تخته سنگ نشست و سر به دیوار خاکی گذاشت و چشمان تب الودش را بر هم نهاد.مدتی بعد بارانی سیل اسا شروع به باریدن کرد و لیلی با صدای لالایی باران چشمهای تب دارش را روی هم گذاشت ولی صدای نجوای دوریشی که با خدایش راز و نیاز می کرد باعث شد تا به زحمت پلکهایش را بگشایدودر پس صدای بارانی کهه می بارید صدای روحانی مرد نزدیک و نزدیکتر شد و لیلی صدای نجوای ملکوتی او را واضح شنید که می گفت: -ای هستی اگاه،که پنهان ز دیده ای در جهان هستی و برای جهان هستی!تو می توانی صدایم را بشنوی زیرا تو از درون من اگاهی و نظاره گری به انچه بر من می گذرد.روح من در جستجوی توست.اگر روزها مانع رسیدن من به تو باشند و تنها دلم را با ظلم و جور انسانهایت در بند کشیده باشندس طلب مرگ می کنم.صدا وقتی به کنار در غار رسید ساکت ماند چون می دانست دختری در انتهای غار نشسته و می گرید. صدای ملکوتی لیلی را مخاطب قرارداد: -فرزند بر تو چه می گذرد؟چرا چنین سوزان می گریی؟ به ناگاه ارامش عمیقی بر لیلی چیره شد.ایستاد و به طرف غار رفت ولی پیکر درویش در هاله ای از تارکی محو می نمود. -با من درد دل کن. -چه بگویم وقتی قلبی پر درد دارم.دلی که به وسعت تمام سرزمینم تنگ است. -سرزمین تو،سرزمین من و همه ی دنیا،خداوند توانای دارد که همه ی رفعت،شفقت و عشق او منبع روشناییست،روشنایی بی پایانی که اگر ان را در وجودت پیدا کنی هیچگاه دل تنگ نخواهی شد.تو دختر با استقامت و با ایمانی هستی پس بدان خداوند همیشه همراه توست. -مرد با خدا،تو ادم معمولیی نیستی. -تو هم زن معمولیی نیستی -کاش می توانستم ببینمتان. -من هم نگاه بی فروغی دارم.مدتهاست که بیناییم را از دست داده ام با انکه نمی توانم جسم خاکییت را ببینم ولی ضمیرت،چون صبحی روشن و تابناک پیش رویم نقش گرفته است.بر من اشکار شده که از خون مردی پاک و شریف هستی.جوانمردی که حالا روحش بسیاربه خداوند نزدیک است. -ای کاش در کنار او مرده بودم. -چرا اینطور ناامید از مرگ دم میزنی؟ -چون فردا صبح قرار است در ابهای بسفر غرق شوم.بسیار تلاش کرده ام با انچه برایم مقدر شده بجنگم ولی حالا زمانی است که دیگر هیچ میلی به دنیا در خوداحساس نمی کنم. کرد ساکت ماند و لیلی افزود: -بنده ی خدا،مرگ حق است.بالاخره روزی فرا خواهد رسیید ولی بدان نه تنها مرگ پایان همه چیز نیست که سراغاز فصلی نوست.
۱ ۱ ۶
-این را می دانم ولی نمی توانم بفهمم چرا خداوند در این دنیا الطافش را از من دریغ کرد و اینطور مرا در رسیدن به عشقی که ارزویش را داشتم ناکام گذاشت.انگار دستی نامریی و پلید ما را از هم دور نگه می دارد. -ایزد یکتا دوستدار همه ی انسانهاست و الطافش را از هیچکس دریغ نمی دارد.من پلیدیی در این سرنوشتی که برایت رقم خورده نمی بینم.بدان در پس این فراغ مطلبی نهفته است که باید سالهای زیادی پشت سر گذاشته شود تابه راز ان پی ببری -ولی من ععمر طولانیی نخواهم داشت. پیکر درویش دوباره به طرف سیاهی ها رفت تا براهش ادامه دهد در همان حال گفت: -فرزندم،بر انچه برایت مقدر شده سر تعظیم فرود ار و این حرف مرا به خاطر بسپار که همه ی ما جزیی از رقص موزون هستی،هستیم و او در همه حال مشغول تکامل بخشیدن به ماست.روح و عشق هر دو جاویدند و تنها جسم انسان است که فنا شدنیست.روح باقی می ماند و چه بسا ازدرون جنینی در رحم مادری سر بر اورد و به تکامل خود ادامه دهد. صدای او مدام دور و دورتر میشد.اشک در چشمان لیلی حلقه زد.با تمام توان فریاد زد: بمان و مرا تنها نگذار.بیشتر با من حرف بزن.لااقل بگو منی این حرفهایی که زدی چیشت؟اینطور مرا سردرگم رها ۰ نکن. درویش در تاریکی شب برای او خواند: من هستم و باقی  و تو نیز بدان که خواهی ماند  باقی… ژاله به ظاهر میرود  تبخیر می شود. اما دگر طلوع، دوباره می گرید… و بر گلبرگی،  دوباره افریده می شود، و تو ان ژاله ای! و من چرایی ان را می دانم و تو نشانه ای خارجِ جسم هستی، و ما با هم، بااو… هستیم. و باقی خواهیم ماند. بیاندیش، بیاندیش،
۱ ۱ ۷
بیاندیش…  -خواهش می کنم نرو! -بر تو بشارت باد عشقی جاویدان. بعد از ان دیگر صدایش شنیده نشد ولیلی تمام شب به حرفهای او اندیشید.به صدای جیرجیرکها که بعد از بارش باران می خواندند گوش داد و به اسمان پرستاره نگریست.حالا قلبش لبریز از امید بود چون درویش مژده ی عشقی جاویدان به او داده بود.  ******************************************** وقتی خورشید بار دیگر شهر قسطنطیه را روشن کرد.سربازها او را از زندان بیرون اوردند و دست بسته به جانب ندیمه ی مخصوص سلطان والده که در کنار تنگه ی بسفر با دو تن از کنیزکانش منتظر او بود بردند. -فکر می کردم سلطان والده خود را از این لذت بزرگ بهره مند می سازند تا نظاره گر حکمی که بر من جاری ساخته اند باشند. –سلطان والده وقتش را برای دیدن مرگ یک کنیزک بی ارزش هدر نمی دهند. -کاش می دانست در چشم مردم از دده سیاه ها هم پست تر است! زن موهایش را کشید و او را داخل قایق هل داد و گفت: -حتی در چند قدمی مرگ هم دست ازگستاخی بر نمی داری؟شما دو سرباز بیایید و دست و پایش را با زنجیر ببندید و این سنگ بزرگ را به پاهایش بیاویزید. دوباره رو به لیلی افزود: -بیچاره تو می توانستی حالا در قصر لقب سلطانه ی عثمانی داشته باشی!اعتراف کن که پشیمانی و با حسرت بسییار خواهی کرد. -اری راست می گویی!بسیار در حسرتم. زن با لبخند تسمخر امیزی منتظر ماند تا لیلی التماس برای زنده ماندنش کند ولی لیلی ادامه داد: -در حسرتم که دور از وطن می میرم در حالی که زنی پاک باخته و عاشق ایران چون من ارزوی مرگ در سرزمینش را دارد.با این حال بسیار خوشحالم چون با مرگ با شرافتم،برای همیشه از داشتن لقب ننگین کنیز حرمسرای عثمانی یا حتی سلطانه بودن برای ان سلطان متعفن . دیوانه رهایی خواهم یافت. یکی از سربازها گفت: -بانو اگر اجازه دهید زبانش رااز حلقومش بیرون بکشم. ولی زن سری تکان داد و گفت: -ما ماموریم حکم سلطان والده را انجام دهیم او را لبه ی قایق بگذاریئون این بار خودم می خواهم قربانی را با دستهایم به قعر بسفر بیندازم. لیلی چشمانش را بست و سر به اسمان برد و زمزمه کرد: -خدایا!سالیانی را با خوب و بدهایش گذراندم.گاهی سبز گاهی خاکستری و سرد.سالهایی کوتاه ولی با کوله باری از حادثه ها.حالا که اینجا ایستاده ام احساس می کنم هزار ساله ام.ولی هنوز کودکی به نظر می ایم که انگار بیشتر از
۱ ۱ ۸
انکه در فراز باشد،در نشیب بوده است.با این حال چه زیباست!این طور روشن تو را در درونم احساس می کنم و چه زیباست که از طریق و مژده ای عشقی جاویدان به من ازرانی شد.خدایا محمدپاشا را حفظ کن و مرا در ان دنیا به اغوش پر مهر پدر بازرسان.دیگر هیچ اروزیی ندارم. وقتی مرغ دریایی سفیدی بالای سرش شروع به چرخیدن کرد و نسیم برای اخرین بار موهای بلندش را به بازی گرفت،لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست.چشمانش را روی هم گذاشت و با اغوش باز ابهای نیلگون بسفررا در اغوش گرفت. وقتی قایق بدون لیلی به ساحل باز می گشت مرغ دریایی هنوزدر مکانی که او غرق شده بود می چرخید و جیغ می کشید. ******************************************* مدت کوتاهی بعد بود که بالاخره محمدپاشا سراسیمه و اشفته به قسطنطیه بازگشت یک راست به طرف خانه ی ترخان به راه افتاد.تا شاید ردپایی از لیلی بیابد.انجا با پسر ترخان روبرو شد که با لباس سیاهی بر تن و عزادار به استقبالش امد.محمد بر جای ماند.مرد با چشمان گریان او را در اغوش گرفت -کجا بودی؟ندیدی که چطور روزگارمان سیاه شد. -چه شده؟ -مادرم را کشتند. -لیلی کجاست؟(عوض تسلیتش بودا) -امروز صبح او را هم در ابهای بسفر غرق کردند. محمدپاشا ازاو جدا شد. -کجا میروی؟ ولی محمدپاشا جوابی نداد.نه حتی ضجه زد و اشکی ریخت.در سکوت به طرف دریای بسفر براه افتاد و یک شبانه روز کنار ساحل نشسست و به دریا خیره ماند.بعد هم از قسطنطیه رفت و دیگر هیچگاه در عثمانی دیده نشد. ********************************************** او به ایران باگزشت و به جوانانی پیوست که در مرز با سپاهیان عثمانی در جنگ بودند.گروهی از جوانان دلیر،که به دلیل رشادتهایشان زخمهای التیام ناپذیری بر پیکره ی عثمانی وارد می ساختند و حتی نادر شاه نیز از وجود ان جوانان عیور و پر طرفدار که انقدر در بین ایرانیان عزیز شده بودند به ستوه امده بود.شجاعتهای ان مرد غریبه که پایاپای دیگر همرزمانش با سپاهیان ثمانی می جنگیدند در مدت زمان کوتهای زبانزد عام وخاص شد و حتی شهره ی ان مرد دلیر و بی ادعا به داغستان،قرباغ و بگوش علی بیک و یارانش هم رسید.علی بیک از ان به بعد با افتخار عنوان می کرد ان مرد شجاع دست پرورده ی اوست.اطرافیانش عقیده داشتند که او مردی فروتن در عین حال بیشتر از حد ساکت و در خود فرورفته است.اما در میدان جنگ چون شیری خشمگین انچنان به سپاه دشمن می تاخت که همرزمانش از بی پروایی او قوت قلب می گرفتند.ولی همین بی پروایی در جنگ باعث شد تنها یک سال بعد از برگشتن ازعثمانی زمانی که چون گذشته دیوانه وار به سپاه دشمن تاخته بود محاصره شود واز پا دراید.وقتی بدن خون الودش را به عقب بر می گرداندند هنوز هم نفس می کشید و زیر لب چیزی می گفت،مردی که او را حمل میکرد گوشش را به لبان او نزدیک کرد تا بداند چه میگوید.مدتی بعد او برای همیشه خاموش شد.
۱ ۱ ۹
موقع مرگ در یک دستش اسلحه و دست دیگرش بسته اس کوچک قرار گرفته بود.همرزمانش ازمردی که او را حمل کرده بود پرسیدند قبل از مرگ چه می گفت؟ -لیلی….این تنها حرفیست که شنیدم. سکوتی تلخ حاکم شد و همه خیره به بسته ای ماندند که در مشت بسته سرباز دلیر جا خوش کرده بود. وقتی مشغول خاکسپاری بودند.علی بیک که از مرگ او باخبر شده بود به جمع انها پیوست و بر روی پیشانیش بوسه زد و پرسید: -چگونه جنگجویی بود؟ یکی از جوانان همرزمش گفت: -یقین دارم برای پیروزی یا افتخار نمی جنگید از انگشت شمار سربازانی بود که تنها برای جنگیدن می جنگید. دیگری گفت: -نه انگار برای کشته شدن می جنگید. -ایا چیزی از خود به شما گفت؟ -هیچ.ولی هنگام مرگ نام لیلی را بر زبان اورد و پس از مرگ هم این بسته در دستش بود. علی بیک وقتی بسته را باز کرد و حلقه ای موی شرابی رنگ را درون ان دید.اشک در چشمانش حلقه زد.زیر لب گفت: -این بسته را هم با او به خاک بسپارید. بعد از خاک سپاری علی بیک از انجا رفت ولی هر از گاهی جنگجویان او را می دیدند که کنار قبر می امد و فاتحه می خواند.با این حال بعد ازمرگ علی بیک،محمدپاشا هم چون لیلی به فراموشی سپرده شد و دیگر نه نامی از او باقی ماند و نه یادی از عشق پاک و دلدادگی اندو نقل شد.ایا براستی این انتهای یک عشق و پاک نافرجام است؟  میلادی۲۰۰۲ تهران،ایران-سال دو رووز بعد از امدن پریا به ایران،همراه پرسیا و امین برای خرید بیرون رفته بودند که پریا با تهران واقعی روبرو شد!شب و روز تهران اصلا با هم قابل مقایسه نبود و پریا ساکت و مبهوت از پشت شیشه ی ماشین به بیرون می نگریست.پرسیا که سکوت پریا را دید نگاهی به او انداخت و بعد لبخند مرموزی به امین زد.پریا بالاخره به حرف امد: -امروز خبریه؟ -نه یه روز معمولیه. -یعنی همیشه اینقدر تهرانتون شلوغه؟ شیشه ی ماشین را پایین کشید و ادامه داد: -مثل صحنه های فیلمهای حادثه ای هالیوودیه!چرا ماشینا مارپیچ میرن.تو رو به خدا نگاه کن!ادم و ماشین توی هم می لولن.پس این خط عابر پیاده و چراغ راهنما برای چیه؟ رو به امین دا دزد: -اِاِ!تو دیگه چرا این طوری سبقت می گیری؟پریسا تو چرا کمربند ایمنی نبستی؟ پریسا خندید:
۱ ۲ ۰
-بس کن بابا.از حال و هوای امستردامتون بیا بیرون.تو هم اگه چند وقت اینجا زندگی کنی به این بلبشو عادت می کنی. پریا اخم کرد: -شهر هرت که می گن همینه؟نه؟ پرسیا خندید.امین از اینه به پریا نگاه کرد: -پریا خانوم کوتاه بیایین دیگه. پرسیا گفت: -مگه می تونه؟این خواهر من عادتشه که مدام غر بزنه. -من غر بزنم؟باور کن اگه برای تونی تعریف کنم مردم اینجا به جای اینکه از پل عابر پیاده استفاده کنن از لای ماشینها رد می شن از خنده روده بر میشه.این بار پریسا به پریا چشم غره رفت.امین کنجکاو پرسید: -این تونی کیه که اینقدر اسمشو می بری؟ -دوستمه قبلا با هم همکلاسی بودیم. امین با لبخندی مخصوص به پریسا نگاه کرد ولی پریسا مستقیم به جلو خیره شده بود. -خوب ما همین جا پیاد ه می شیم. -باشه. امین انها را کنار خیابان پیاده کرد و حودش برای پیدا کردن جای پارک ماشین چند کوچه پایینتر رفت. پریا رو به پریسا پرسید: -اینجا کجاست؟ -میدون تجریش. همان موقع مجبور شد دست پریا ا بکشد چون ماشیی با شتاب و با فاصله ی چند میلی متری از جلوی انها گذشت. داد پریا به هوا بلند شد: -دیدی؟!داشت ما رو می کشت اگر مرا عقب نکشیده بودی تا حالا مثل خط عابر پیاده کف خیابون پهن شده بودم. حرفش را قطع کرد چون با انکه از خط عابر پیاده می گذشتند ماشین دیگری بدون انکه پایش را روی ترمز بگذارد از روبرو امد. پریا جلوی ماشین وسط خیابان ایستاد و راننده مجبور شد با صدای گوشخراشی ترمز کند. پریا با صدی بلندی رو به راننده گفت: -اهای مگه نمی بینی؟اینجا خط عابر پیاده کشیدن که بدونی حق تقدم با منه نه تو. راننده سرش را از پنجره ی ماشین بیرون اورد و گفت: -برو کنار اطواری.وسط خیابان وایستادی واسه من سخنرانی می کنی؟(نمونه بارز فرهنگ غنی مردم!) -اطواری؟! پریسا او را به طرف پیاده رو کشاند. -ول کن پریا.چرا اینقدر به همه گیر میدی؟ -چیکار می کنم؟!
۱ ۲ ۱
-وای از دست تو. حالا امین هم به جمع انها پیوسته بود. -چی شده معرکه گرفتید؟ -از دست این پریا. -اِاِاِ!این مرده به م گفته اطواری اونوقت تو میگی تقصیر منه؟اگه می دونستم اینجا اینجوریه اصلاپامو ایران نمی ذاشتم.(همه همینو می گن) -پریا به خدا اگه بخوای اخ و اوخ کنی همینجا بر می گردیم خونه. پریا با لج بازی شانه هایش را بالا انداخت.با این حال چون نمی خواست به خانه برگردد ترجیح داد ساکت بماند. امین اهسته گفت: -بابا زشته!اینجا که جای دعوا نیست.حالا بیاین بریم. *** ************************************************** ساعتی بعد توی بازارچه وقتی امین برای پریا روسری سفید خرید.بالاخره وقتی امین برای پریا روسری سفید خرید بالاخره اخمهایش باز شد.مدتی بعد که پریسا برای خرید وسایل نقاشی پریا با فروشنده چانه می زد با لذت نگاه می کرد و در خریدهای بعدی این پریا بود که با شیطنت با فروشنده ها چانه میزد تا جاییکه پریسا و امین مجبور می شدند به زور او را از مغازه بیرون بکشند.وقتی بر می گشتند پریا سرخوش می خندید: -وای خدا جون چه قدر اینجا خرید کردن کیف داره!چونه زدن هم عالمی داره اگه برای تونی… یکدفعه ساکت شد و به سرعت به پشت سرش نگریست.پریسا که چند قدم جلوتر رفته بود رو به او پرسید: -باز چی شده؟ -اون یارو رو دیدی؟ -کی رو می گی؟اینجا پر از ادمه -گمش کردم! -حالا مگه کی بود؟ -نمی دونم ولی قیافش خیلی برام اشنا بود. -تو که اینجا کسی رو نمی شناسی. -به جون تو می شناختمش.بذار برم پیداش کنم فکر نکنم خیلی دور شده باشه.ممکنه اونم از هلند اومده باشه. -ول کن پریا.بیا بریم.امین منتظره دیر میشه ها. -دیر میشه؟برای جی؟ -حواست کجاست؟یادت رفته امشب برای شام خونه ی عمو دعوتیم. پریا که هنوز به پشت سر نگاه می کرد بی حواس زمزمه کرد: -یعنی کجا دیدمش!! -بس می کنی یا… -خیلی خوب بریم. امین با یم عالم کیسه و جعبه های خرید انتهای بازار با اخم منتظر انها بود.پریا با دیدن او خنده اش گرفت و گفت:
۱ ۲ ۲
-اینجا حسابی زن سالاریه. -چی؟ -هیچی بابا،کشتی منو پریسا ******************************************  خانه ی عمو بزرگ و باشکوه بود پریسا کنار گوشش گفت: -می بینی چه خونه ی قشگی دارن -خونه ی خودمون تو امستردام خیلی خوشگلتره. -یه دفعه شد من یه چیزی بگم وتو… -خانومها دعوا برای بعد،پسر عموتون داره میاد. -امین داست میگه سهیل داره میاد.پریا تو را به خدا یه امشب رو جلوی خودتو بگیر. سهیل حالا که به انها رسیده بود پریا بی مقدمه به پسر عمویی که برای اولین بار می دید گفت: -سلام شما گیره دارید؟ سهیل غافلگیر شده اول به پریا و بعد به پریسا و امین نگهای انداخت و دید انها هم متعجب به پریا می نگریستند.خنده اش گرفت و گفت: -شما پریا خانومید؟ -بله. -خوب من سهیلم و از اشنایی با شما خوشوقتم.حاالا گیره برای چی می خواین؟ پریسا گفتک -هیچی  -نه چی چی رو هیچی،می خوام بزنم به زبونم. سهیل گیج شده بود.امین می خندید و پریسا با عصبانیت به پریا می نگریست. سهیل پرسید: -یعنی چی؟ -این پریسا می گه پریسا با ارنج به او زد: -پریا بس کن.باز شروع کردی؟ -میشه به من هم بگین اینجا چه خبره!! امین هنوز می خندید.پریا اهی کشید و در حالیکه از بین انها می گذشت گفت: -حیف که قراره زبونمو نگه دارم!عمو و زن عمو هم دارن میان عکس هاشونوقبلا دیدم. سهیل سرش را تکان داد و اهسته کنار گوش پریسا گفت: -این خواهرت اصلا به تو نرفته! پریسا فقط اه کشید
۱ ۲ ۳
********************************************** ساعتی بعد در حالیکه بزرگترها سرگرم بحثهای تکراری همیشگی بودند.پریا توی اتاق سهیل جلوی کامپیوتر شخصی او نشسته بود و داشت ایمیل هایش را نگاه می کرد.روبه سهیل گفت: -خیلی خوبه که تو ایران هم کامپیوتر هست -مگه قرار بود نباشه؟ -نه فکر نمی کردم بدونی کامپیوتر یا اصلا تکنولوژی چیه -نکه فکر می کردی ما هنوز به جای ماشین الاغ سواری می کنیم. پریا خندید : -شوخی کردم بابا. ولی سهیل جدی بود.بنابراین پرسید: -تو چرا از ایران خوشت نمیاد؟ -کی گفته من از ایران خوشم نمیاد؟ -چون هنوز تا به این سن نخواستی حتی یه بار هم به ایران سری بزنی.این کافی نیست؟تازه همین الانشم که اومدی معلومه که خودتو متعلق به اینجا نمی دونی. -من هلند به دنیا اومدم.پس کشور من اوجاست نه اینجا.با این حال ایران رو هم دوست دارم -چقدر اینجا رو دوست داری؟اوقدر هست که بخوای برای همیشه بمونی؟ -نمی فهمم چرا این حرفها رو می زنی؟اصلا منظورت چیه؟ -منظور خاصی ندارم فقط می خوام نظرت رو بدونم. -من برای مدت کوتاهی اومدم و خیلی زود برمی گردم. وقتی کامپیوتر را خاموش کرد زیر لب گفت: -باز هم هیچی. -منتظر ایمیل کسی بودی؟ -اره تونی وقتی اومدم ایران هنوز باهام قهر بود. -می تونم بپرسم تونی کیه؟ -شما پسرا تو ایران خیلی فضول تشریف دارید.امین هم صبح همین رو ازم پرسید.حالا هم تو. -ببخشید قصدم فضولی نبود. -اون دوستمه و توی دبیرستان هم همکلاسیی بودیم.غیر از اون همسایه هم هستیم.خوب؟ حالا از پشت کامیوتر بلند شده بود و روبروی سهیل قرار داشت.تقریبا هم قد بودند ولی سهیل با اون پوست برنزه و چشمهای سیاه براق شرقی تر به نظر می امد.به روی هم لبخند زدند.وقتی از اتاق خارج می شدند.سهیل باز گفت: -یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟ -نه بپرس. -این حلقه رو چرا به پره ی بینی ات زدی؟ -برای اینکه فضول ترها رو بهتر بشناسم.
۱ ۲ ۴
سهیل اخم هایش را درهم گشید.پریا گفت: -سهیل خان تو غیر از اینکه منو سوال پیچ کنی کار دیگه ای نداری؟ -خیلی خوب بابا دیگه هیچی ازت نمی پرسم. دیگر حرفی نزدند و پیش بقیه برگشتند.عمو با دیدن اندو حرفش را قطع کرد وفگت: -شما یک دفعه کی غیبتان زد؟اینقدر کنار ما بهتان سخت گذشت؟ پریا امد کنار عمو نشست و گفت: -نه فقط سهیل لطف کرد و یک ساعتی کامپیوترش را در اختیارم گذاشت اخه پریسا کامپیوتر نداره. زن عمو بشقاب میوه را جلویش گذاشت. -پس لااقل به خاطر کامپیوتر هم که شده پیش ما می اییونه؟ -نه،پریسا برام یه کامپیوتر می خره،اره پریسا؟ -بی خود بامبول در نیار.تو که قرار نیست بیشتر از یه ماه بمونی پس احتیاج زیادی به کامپیوتر نداری. پریا ابروهایش را درهم کشید. -این بامبول دیگه یعنی چی؟ -یعنی حقه بازی عمو جان. -چه بامزه.اینم یه حرف جدید بود که تو ایران یاد گرفتم.صبحم اون راننده وسط خیابون یه چیزی بهم گفت. -پریا بس کن. امین باز شروع به خنده کد. -اِاِ دیدی بازم یادم رفت.راستی چی گفت پریسا؟ -یادم نیست. -اهان.اطواری -پریا!!! همه زدند زیر خنده و سهیل با پوزخند به پریا خیره ماند پریا هم چنان ادامه داد: -چرا می خندین؟عمو اطواری یعنی جی؟ -چی بگم عمو جان. پریسا حرف را عوض کرد -پریا یه کمم از نقاشیهایی که می کشی برامون بکو.مامان و بابا که خیلی برام از کارت تعریف کردن. پریا موضوع قبل را کاملا فراموش کرد و با حرارت گفت: -اره دیگه واسه خودم یه رامبراند کامل شدم. امین گفت: -افرین حالا چی میکشی؟ -هر چی روم تاثیرگذارباشه و منو به فکر فرو ببره یا موضوعش فکرمو به خودش مشغول کنه. -مثل چی؟
۱ ۲ ۵
-گل درخت رودخونه از همین چیزا -پس ادما چی؟ -تا حالا فقط از طبیعت نقاشی کشیدم ولی شاید یه روز رو ادمام کار کردم. پریسا گفت: -اگه قرار باشه از این جمع یکی رو برای نقاشی کردن چهره اش انتخاب کنی کدوم یکی از ما بیشتر برات جالبیم. زن عمو گفت: -خودشو همه خندیدند ولی پریل در جواب دادن جدی بود: -اول از همه سهیل رو می کشم. سهیل که حواسش جای دیگری بود به خود امد. -چی؟؟! -حواست کجاست پسرم؟ -همین جا! تلفن که زنگ زد سهیل به بهانه ی جواب دادن به تلفن از انجا رفت.عمو و زن عمو متعجب به هم نگریستند.عمو فت: -این چشه؟ امین رو به پریا گفت: -حالا چرا دست رو سهیل گذاتشی؟ -اخه خیلی قیافه ی حق به جانب می گیره. -پریا!!! همه باز زیر خنده زدند.پریسا از جا بلند شد: -کجا عمو جان؟ -هیچی یادم اومد یه تلفن ضروری دارم زن عمو گفت: -تلفن توی راهروست.می خوای باهات بیام؟ -نه زن عمو خودم میرم. *********************************************** توی راهرو تلفن سر جایش یبود و از سهیل خبری نبود.پریسا چند بار صدایش زد و چون جوابی از او نشنید به طرف اتاقش براه افتاد.وقتی به ارامی در زد سهیل بالاخره جواب داد -پریسا بیا تو پریسا داخل شد و به طرف سهیل که کنار پنجره نشسته بود ررفت -چرا وقتی صدات کردم جواب ندادی؟ -…
۱ ۲ ۶
-برای چی اینجا نشستی؟ -می خوام یه کم فکر کنم. -چیزی شده؟ -نه!مگه باید چیزی شده باشه. -به من دروغ نگو.نکنه پریا کاری کرده که… -نه باید بگم که ناراحت میستم.چه گیری دادی پریسا.اصلا بیا بریم پیش بقیه تا خیالت راحت بشه. پریسا او را سرجایش نشاند و زیر لب گفت: -به من بگو چی شده؟ -پریسا بیخودی اصرار نکن. از جا بلند شد و با غیظ از اتاق خارج شد و پریسا در حالیکه ابروهایش را در هم کشیده بود به رفتن او نگریست و زیر لب گفت: -غلط نکنم هر چی هست زیر سر پریاست. اهی کشید و او هم از اتاق خارج شد. ************************************************** هفته ی بعد پریا و پریسا خانه ی خانواده ی مهدوی یعنی پدر و مادر امین مهمان بودند و پریا انجا با مرد جالبی به اسم متنین اشنا شد.مردی سی و چند ساله بسیار ساکت و ارام با چهره ای معمولی ولی چشمانی نافذ که برق مخصوصش برای هر کسی جذابیت خاصی داشت.بنابراین پریا به سرعت به طرف او جلب شد.مدتی بعد موقعی که امین همراه پدر مشغول بازی شطرنج شدند و مادر امین و پریسا به ترتیب پدر و امین را راهنمایی و تشویق می کردند در میان بلوایی که براه انداخته بودند متین ارام نشسته بودو نگاهشان می کرد.پریا هم فنجان چایش را برداشت و پیش متین رفت. -چرا شما نمی ایید پیش بقیه؟ -از همین جا نگاهشان می کنم. -شما ادم مرموزی هستین.اینو می دونید؟ متین لبخندی زد و به او نگریست و گفت: -خیلی ها سعی کردن این حرفو غیر مستقیم به من بفهمونن ولی هیچ کس به رک گویی تو نبوده. -شما چه کاره اید؟بازرس؟ -باغبان چشمهای پریا گرد شد و گفت: -شوخی می کنید. -نه کاملا جدیم. -در تهران؟اینجا که حتی یه باغجه هم ندارید. -اینجا نه،تبریز -تبریز دیگه کجاست؟
۱ ۲ ۷
-یه جایی درغرب ایران. -اوهوم،جالبه! پریسا از ان طرف سالن گفت: -پریا هیچ می دونی اقا متین دکترای فیزیک داره -اوه،دیدی گفتم شما خیلی مرموزی.چطور ادم دکترای فیزیک داشته باشه بعد بره باغبونی کنه؟ -چه اشکالی داره.به نظرتون مرموزم،چون از نادر ادمهایی هستم که به کاری که عشق می ورزم رو اوردم. پریا در حالیکه به فکر فرو رفته بود به متین خیره ماند و گفت: -حرفتون خیلی با معنی بود. متین با لبخند به او نگریست و برق مخصوص نگاهش دل پریا را لرزاند.نگاهش را از او گرفت و هر دو در سکوت به بقیه نگریستند.پریا از ان ارامش و سکونی که کنار متین پیدا کرده بود برای اولین بار در زندگیش لذت می برد و این برایش خیلی عجیب می نمود.مدتی بعد سر میز شام امین باز حرف تبریز را پیش کشید -متین کی برمی گردی تبریز؟ -دو سه روز دیگه خانم مهدوی گفت: -ولی تو که هنوز تازه اومدی بیشتر پیش ما بمون پسرم. -نمی تونم مامان.شما که می دونین نمیشه اونجا رو ول کنم. پریا که داشت برای خودش سالاد می ریخت گفت: -حالا چرا به تبریز زفتین؟همین نزدیکی ها می تونستین یه جایی برای باغبونی پیدا کنین. اقای مهدوی به جای او توضیح داد: -پریا خانوم من و خانومم اهل تبریزیم.ولی سالهاست که اومدیم تهرون،متین و امین هم اینجا به دنیا اومدن با این حال متین بعد از پایان تحصیلاتش تصمیم گرفتم به تبریز بره و به جایی که میراث پدر خدا بیامرز منه زندگی کنه. -هوم جالبه!اقا متین شما اونجا تنهایین؟ -بله -چرا ازدواج نمی کنین؟ سکوت سنگینی برقرار شد.پریسا به پریا چشم غره رفت وریا متعجب پرسید: -سوال ناجوری بود؟ -متین به حرف امد: -نه پریا.من ازدواج کرده بودم ولی زنم دو سال بعد از ازدواجمون فوت کزد. بغض راه گلوی پریا را بست.بوضوح غم عمیقی را در نگاه متین دید بنابراین سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -متاسفم.من نباید همچین سوالی می کردم. -مهم نیست.دیگع یاداوری اون موضوع مثل قبل ازارم نمی ده.بنابراین خودتونو سرزنش نکنین. امین برای ناکه جو سنگین بوجود امده بهتر شود سعی کرد حرف را عوض کند.بنابراین گفت: -نمی خوای ما رو به قلمروت دعوت کنی؟
۱ ۲ ۸
-خوشحال میشم بیایین -پریا با هیجان دستهایش را به زد وگفت: -به به!مسافرت.پریسا می ریم؟ -نه.مگه یادت رفته که باید سه هفته ی دیگه برگردی. -خوب فقط یه هفته می مونیم دوست دارم اونجا رو ببینم. پریسا بلاتکلیف به امین نگریست.امین سری تکان داد و گفتک -فکر خوبیه.فقط یه هفته می مونیم. -ولی امین،پدر و مادر ما چی؟ -نگران نباش راضی کردن اونا با من پریا گفت: -پس مشکل حله پریسا معذب به متین نگریست و گفت: -اخه مزاحم اقا متین می شیم. -خودتون می دونید من ادم تعارفی نیستم اگه بیایین خوشحال می شم. پریسا ساکت ماند .خانم مهدوی به حرف امد: -پریسا جان منم می گم برین این سفر برای تو هم خوبه.پریا هم می تونه قبل از رفتن یه کم ایرانگردی کنه -ممنون ولی باید مامان و بابا قبول کنن. -اونا حتما رضایت می دن. پریسا بالاخره از سر رشایت لبخند زد.پریا با ذوق هورا کشید.پریسا بازبه او چشم غره رفت.امین خندید و متین با لبخندی مرموز به رپیا نگریست. ********************************************** دو روز بعد صبح زود وقتی مشغول بستن چمدانهایشان بودند سهیل پیدایش شد و متعجب از جنب و جوش انها پرسید: -چه خبره؟!اسباب کشی می کنین؟ پریا جواب داد: -نخیر.داریم میریم مسافرت -حالا بی خبر می رین؟ پریسا جواب داد: -یه دفعه شد.تبریز پیش برادر امین میریم. سهیل ساکت شد.پریسا جلو امد: -حالا بیا بشین.چرا دم در وایسادی؟ -نه دیگه میرم. -به این زودی میری؟
۱ ۲ ۹
-باشه سر فرصت میام.پریسا راستش باهات کار داشتم.چقدر قراره بمونید؟ پریا چمدانش راکنار در گذاست و گفت: -یه هفته.تو هم بیا بهمون خوش می گذره سهیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: -نه من نمی تونم کارم رو ول کنم. پریا شانه هایش ا بالا انداخت و گفت: -هر طور راحتی. سهیل مکثی کرد و رو به پریسا افزود: -خیلی خوب من دیگه می رم.بهتون خوش بگذره -خداحافظ پسر عمو پریسا بر خلاف پریا او را تا دم دراو را بدرقه کرد: -سهیل تو از چیزی ناراحتی؟ -برای چی همچین فکری میکنی؟ -خوب حس می کنم تازه مزموز هم شدی و مثل قبل با من راحت نیستی.از دست من یا پریا ناراحتی؟ -نه پریسا!اصللا موضوع چیز دیگه ایه -خوب پرا درست و حسابی حرف نمی زنی؟ -باشه برای وقتی برگشتید.خداحافظ -سهیل صبر کن. ولی قبل از انکه حرف پریسا تمام شود رفته بود پریسا مدتی مردد کنار در ایستاد بالاخره اهی ا سر تسلیم شدن کشید و داخل خانه شد. همان موقع پریا داشت با امین قرار رفتن را می کذاشت -من وپریسا کارامونو کردیم.چمدونامونم اماده کنار دره…باشه…خداحافظ -چی شد؟ -گفته یه ساعت دیگه میاد دنبالمون تا بریم فرودگاه مدتی بعد پریا دل به دریا زد و از پریسا گفت: -فکر می کنی بهمون خوش بگذره؟ -چطور مگه؟ -یه حس خاصی دارم می دونی خیلی هیجان زده ام.حتی خیلی بیشتر از وقتی که می خواستم بیام ایران. پریسا لبخند زنان خواهرش را در اغوش گرفت. -به دلت بد راه نده.مطمئن باش به همه ی ما خوش می گذره.امین حسابی خوش سفره -متین چی؟ -اون؟چی بگم،خوب می دونی ادم خاصیه خودت در مدتی که پیشش هستیم بهتر می تونی بشناسیش،ولی راستشو بخوای من در این هم مدت هنوز نفهمیدم چطور ادمیه.
۱ ۳ ۰
-واقعا؟! -اوهوم پریا متعجب به خواهرش خیره ماند. از فرودگاه تبریز تاکسی در بست گرفتند و چند ساعت بعد در پیچ و خمهای جاده ی خاکی به طرف دامنه ی شمالی کوه سهند پیش می رفتند.وقتی خانه های روستایی و کاهگلی از پشت تپه ی بلند نمایان شد لبخند روی لبهای پریا نقش بست و زیر لب گفت: -این جا ادم می تونه برخ های واقعی ببینه -چی چیه واقعی؟ -برخ پریسا خانوم،یعنی کوه.توی هلند همه چی پیدا میشه جز کوه اونم به این بلندی و زیبایی امین گفت: -خود منم که کوه زیاد دیدم کوه سهند رو از همه ی کوهها بیشت دوست دارم.خوب دیگه چیزی نمونده برسیم خونه ی متین اونجاست. پریا و پریسسا به طرفی که امین اشاره می کرد می نگریستند.تک خانه ای ویلایی در بالاترینقسمت تپه ی زیر کوه سهند خودنمایی می کرد. ************************************************* وقتی با چند بوق راننده پیرمردی در را به روی انها باز کرد بلافاصله با باغی زیبا و سرسبز روبرو مواجه شدند.باغی پر از درختان هرس شده ی زردالو گردو و بادام.پریا شیشه را پایین کشید و هوای لطیف را داخل ریه هایش کشاند.دقیقه ای بعد جلوی ویلای بزرگی با نمای سنگی ایستاده بودند و با متین خوش و بش می کردند.پریا مدتی بعد وقتی وارد خانه می شدند رو به متین گفت: -این اطراف هیچ خونه ای نیست و فقط این ویلا بالای تپه ساخته شده چطور جای به این دنجی رو رای زندگی انتخاب کردی؟ -چون از روح طبیعت و سکوت و ارامش اینجا انرژی می گیرم. -ولی من اگه چند روز اینجا باشم از تنهایی دق می کنم. امین که کنار پریسا راه می امد گفت: -اخه چرا؟ پریسا به جای پریا جواب داد: -چون حوصله اش سر میره در ضمن اگه تنها باشه اونوقت سر کی غر بزنه. پریا خندید و گفت: -اره خواهر جون راست گفتی.خوبه تو پیشم هستی و گرنه… همه با خنده وارد شدند داخل خانه هم مانند ظاهرش وسایل بسیار ساده ای به چشم می خورد و هیچ جلوه ی خاصی نداشت.دیوارها و کف خانه پوشیده از سنگ بود و داخل سالن باز هم شومینه ی بزرگی از جنس سنگ خودنمایی می کرد.فرش کلفتی جلوی شومینه پهن بود و مبلمان ساده ای روی ان چیده شده بود.تنها وسایل تزیینی چند شمعدان نقره ای بود که ر وی میز یزرگی کنار دیوار قرار داشت.حتی هیچ پرده ای پنجره ها رو نمی پوشاند و نور خورید
۱ ۳ ۱
بیشتر سالن را فرا گرفته بود.بیرون از سالن اشپزخانه قرار داشت و پله های مارپیچ سنگی میان اشپزخانه و سالن طبقه ی هم کف را به اتاق خوابهای طبقه ی دوم متصل می کرد.وقتی پیر مرد اتاق پریا و پریسا را نشان داد و رفا پریا به سرعت داخل شد و چمدانش را روی یکی از تختها پرت کرد و کنار پنجره رفت. -هی پریسا اینجا رو بببین پریسا امد و کنارش ایستاد و در سکوت همراه با پریا به منظره ی بیرون نگریست.از انجا تمام خانه های کوچک و کاهگلی روستا زیر پایشان قرار داشت. -چه خونه های قشنگی!حتما ازشون عکس می اندازم و به هلند می برم. -پریسا حس می کنم اینجا مثل قلعه های اربابی می مونه. پریا خندید: -اره راست می گی،خوب بیا برو دوش بگیر تا من وسایلمونو جابجا کنم. -پریسا -چیه؟ -حس خوبی دارم -خوشحالم که اینو میگی. ************************************************** یک ساعت بد هر دو تمیز و مرتب بعد از یک سفر طولانی به امین و متین که کنار شومینه نشسته بودند پیوستند.پریا جلوی متین تعظیم کرد و گفت: -قربان اجاره هست بشینم؟ متین متعجب پرسید: -منظورت از قربان چیه؟ -منظورم شمایید دیگه.مگه شما ارباب این قلعه ی سنگی نیستید؟منم احساس یه شاهزاده ی اسیرم دارم. متین گفت: -فکر می کنم اشتباه کردید.این منم که باید مواظب باشم اسیر نشم. ایمن با صدای بلند خندید و به خاطر حاضر جوابی متین دست زد.پریا با بدجنسی گفت: -نه اشتباه کردم تو ارباب نیستی بیشتر شیه جادوگرها هستی -اوی پریا تند نرو -باز شروع کردی پریسا؟خوب راست می گم دیگه اگه متین یکم زشت بود دیگه به جادوگربودنش شک نداشتم -ممنون پریا،چقدر از این تعریفت خوشم اومد. امین پوزخند زد و به پریا که به دلیل حاضر جوابی متین با دهان باز به او می نگریست نگاه کرد.پیرمرد که با سینی چای وارد شد.پریا ساکت نشست. -بفرمایید متین گفت” -ممنون ایوب
۱ ۳ ۲
-دیگه کاری ندارید؟ -نه خسته نباشی. -غذایتان هم اماده در اشپزخانه هست؛اگه -نه خودمون ترتیب بقیه کارا رو می دیم. -پس من می رم. -به سلامت وقتی رفت پریسا رو به متین پرسید: -این اقا کیه؟ -یکی از روستاییها که تو همین روستا با زن و بچه هاش زندگی میکنه و خیلی کمک حالم شده. امین پرسید: -راستی رابطه ات با روستاییها چطوره؟ متین که داشت استکانهای چای رو جلوی مهمانها می گذاشت گفت: -اوایل از اینکه یه شهری اینجا موندگار شده بود اصلا خوششون نمی اومد ولی وقتی دیدند کاریه کارشون ندارم و به فرهنگ و سنت هاشون احترام می ذارم یبا بودنم کنار اومدن. -یادم میاد هیمن ایوب چند بار بهت تشر زده بود که جل و پلاستو جمع کنی و بری…حالا چطور اینقدر باهات صمیمی شده؟ -یه بار که توی بهمن گیر کرده بود پیدایش کردم.از اون به بعد مدام فکر میکنه من ناجی جونش هستم. -مگگه اشتباه فکر میکنه؟ -اره!چون من برای نجاتش فقط به واسطه بودم. پریا متعجب به او خیره ماند.وقتی نگاهش به پریسا افتاد.دید او با لبخند معنا داری زیر نظرش داشت.پریا بالاخره طاقت نیاورد و گفت: -شما اون موقع تو کوه چیکار می کردین؟اصلا از کجا تونستین پیداش کنین؟ -اون روز حسم بهم گفت باید برم به کوه و همون حس هم بهم گوشزد کرد که دقیقتر به اطراف نگاه کنم تا اینکه ایوب را دیدم. پریا باز به پریسا نگریست.پریسا جشمکی به او زد و پریا همان موقع به حرف خواهرش رسید.انگار میتن واقعا یک ادم معمولی نبود و باز همان دلشوره ی غریب به سراغش امد. روز بعد وقتی همه روی نقشه ی توریستی پهن شده روی میز خم شده بودند.امین بلاتکلیف گفت: -الان یه ربعه داریم جر و بحث می کنیم بالاخره کجا بریم!!!!بازار تبریز چطوره؟ -نه بازار باشه برای روزای اخری که می خوایم خرید کنیم. -پس بریم شمس العماره رو ببینیم. -هوم فکر خوبیه. پریا در حالیکه دستش را زیر چانه اش زده بود قسمتی از نقشه را نشان داد: -کلیبر کجاست؟
۱ ۳ ۳
پریسا شانه هایش رو بالا انداخت.امین گفت: -منم نمی دونم.ایوب تو می دونی کجاست؟ ایوب که داشت گلدانها رو اب می داد گفت: -بله اقا،جای خوش اب وهواییه و قلعه ی قدیمی و معروفی هم هست کع توریستها برای دیدنش میرن. پریا از روی نقشه بلند شد و گفت: -عالیه،بریم اونجا.من عاشق دیدن قلعه های قدیمی هستم. پریسا نالید: -نه!قلعه ی قدیمی برایم جالب نیست.چطوره بریم عمارت شاه گلی رو ببینیم.شنیدم یه ساختمون قشنگ داره با یه استخر بزرگ. -استخر رو میشه تو تهرانم دید ولی یه قلعه ی قدیمی چیزی نیست که هر جا پیدا بشه امین با احتیاز گفت: -ولی این کلیبر یکم دوره پریا که از دنده ی لج بلند شده بود گفت: -اصلا من می خوام برم این قلعه رو ببینم.شما دو تا هم هرجا دوست داشتین برین. پریسا با اخم گفت: -پریا خیلی خودخواهی.باز می خوای حرف زور بزنی -نه من مجبورتون نمی کنم بیاین ولی این حق رو به خودم می دم که هر جا دلم خواست برم. پریسا ساکت ماند.با این حال با عصبانیت به پریا خیره نگریست.امین گفت: -پریا اگه راضی باشی امروز می ریم عمارت شاه کلی رو می بینیم و فردا…. پریا منتظر نشد تا حرف او تمام شود و به حالت قهر بلند شد و رفت. -این دختره حسابی کفر منو در میاره.بذار مامان زنگ بزنه -پریسا قبول کن تقصیر تو هم بود.ما بعدا هم می تونیم بیایم اینجا و همه جا رو بگردیم ولی پریا قراره چند هفته ی دیگه برگرده و شاید هیچ وقت همچین فرصتی پیدا نکنه. -خوی میگی چکار کنم؟ -برو از دلش در بیار. پریسا اهی کشید و در حالیکه از پله ها بالا می رفت غرولند کنان گفت: -همیشه این منم که باید منت کشی کنم. ************************************************* ساعتی بعد هر سه نفر منتظر تاکسی دربستی توی حیاط بودند و پریا هنوز داشت با متین کلنجار می رفت. -نمی فهمم چرا دوست نداری همراه ما بیای؟ -گفتم که کار دارم.ایوب دست تنها نمی تونه همه ی کارارو انجام بده. -نکنه داری بهانه میاری و باز دلت میگه که همراهمون نیای. -افرین،واقعا که دختر باهوشی هستی.
۱ ۳ ۴
-منو گذاشتی سرکار؟ -پریا این چه حرفیه؟ پریسا دست او را کشید: -پریا باز شرروع کردی؟اینقدر با اقا متین جر و بحث نکن. پریا بالاخره اهی از سر رضایت کشید: -باشه!هر طور راحتی متین لبخندی زد و گفت: -خوش بگذرد -امیدوارم -خداحافظ متین خان. -خدا به همراهتان.امین مواظب خانوم ها باش. -چشم؟ وقتی ماشین از باغ می گذشت متین با ابروهای در هم کشیده در حالیکه نشان می داد حسابی ذهنش مشغول بود به دور شدن انها نگریست. *************************************** در بین رراه وقتی پریسا و امین سرخوش و بی خیال با هم حرف می زدند.پریا بر خلاف همیشه ساکت از ماشین به بیرون می نگریست. امین اهسته کنار گوش پریسا پرسید: -پریا چشه؟ پریسا نیم نگاهی به پریا انداخت و گفت: -نمی دونم از وقتی راه افتادیم حتی یه کلمه هم حرف نزده وقتی راننده اطلاع داد تا چند دقیقه ی دیگر به قلعه می رسند.امین و پریسا هم ساکت شدند.بالاخره وقتی از جاده ی ناهموار گذشتند و به پایین پله ها ی قلعه رسیدند پریسا باز غرولند رو شروع کرد: -حیف نبود ان همه جای قشنگ و باصفا رو ول کردیم و اومدیم یه قلعه ی خرابه ببینیم. امین بازوی او را به ارامی فشار داد.یعنی اینکه باز دعوای دیگری را شروع نکند.ولی پیا اصلا نشنید پریسا چه گفت،چون محو دیدن ان قلعه ی قدیمی شده بود.وقتی از راه باریک به طرف قلعه راه افتادند اتوبوس از راه رسید و عده ی زیادی توریست پیاده شدند و به طرفمان امدند.امین اهسته گفت: -بچه ها بهتره همراه توریستها بریم،چون می تونیم از حرفای راهنماشون استفاده کنیم. پریسا سدت پریا را که مثل لاکپشت راه می امد گشید و همرا امین قاطی دسته توریستها شدند.راهنمای انها جلوتر از همه در حرکت بود و با صدای بلند برای انها درباه ی ان بنا توضیح می داد: -این قلعه به قلعه ی بابک معروفه.همان قلعه ای که بابک خرم دین از ان بیش از بیست سال با شبیخونهای خود قوای عرب را به ستوه اورد و بالاخره هم توانست استقلال ایران را در سده های دوم و سوم هجری در این قلعه پایه گذاری کند.
۱ ۳ ۵
به پایین پایشان اشاره کرد و افزود:   متر احاطه کده و فقط همین یک جاده ی باریک به قلعه راه داره.۰۰۰ تاا ۴۰۰ -اطراف اینجا رو دره ای به ارتفاع -اینجا اسم دیگه ای هم داره؟ راهنما به پریا که این سوال رو پریسیده بود رو کرد و گفت: -بله اسم دیگه ی این قلعه،قلعه ی جاویدانه پریسا زیر لب گفت: -تو از کجا می دونستی اینجا اسم دیگه ای هم داره؟ -فقز حس کدم یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟ -نه قول میدم. -اینجا به نظرم خیلی اشنا میاد.مثل این می مونه که قبلا هم دیده باشمش. -شاید تو خواب اینجا رو دیدی.این اتفاق خیلی وقتا پیش میاد. پریا ساکت شانه هایش رو بالا انداخت.توریستها همراه راهنما در حال وارد شدن به قلع بودند.بنابراین ان سه نفر هم دنبالشان راه افتادند.بعد از ان که از مدخلی به پلکانهای نامنظم بالا رفتند،به بنای سه طبقه ی قصر رسیدند چند نفری در حال عکس انداختن از داخل بنا بودند و راهنما توضیح داد: -همانطور که می بینین ورودی قصر از اینجا شروع میشه.بعد وارد تالار اصلی می شیم.اینجا… وقتی وارد تالار مرکزی می شدند پریسا تازه متوجه غیبت پریا شد.رو به امین پرسید: -پریا رو ندیدی؟ -تا چند لحظه ی پیش که پشت سرمون داشت می اومد. -ار دست این دختر چیکار کنم؟بهتره برم دنبالش بگردم. -بچه که نیست گم بشه.حتما همین دوروبراست.یه کم بحال خود بذارش.می خوای باز بد اخلاقی هاش شروع بشه؟ دست پریا را کشید و گفت: -بیا بریم.موقع برگشتن پیدایش می کنیم. پریسا با اکراه همراه امین رفت. پریا بدون انکه وارد قلعه شود بیرون ایستاده بود و به جاده می نگریست.صحنه ها و حتی رفتار خودش برایش بسیار اشنا می نمود و تشویش اشنایی سراپای وجودش را در بر گرفته بود.به یک باره حرفهای مرد عجیبی که چندی قبل در هلند ملاقاتش کرده بود را به خاطر اورد و صدای او در گوشش زنگ زد:انجا دختری شبیه به تو با موهای قرمز کنار یک بنای سنگی ایستاده و چشم انتظاره.پریا با تعجب به پشت سر نگریست و نگاهش به قلعه ی سنگی افتاد.روبرویش هم جاده ی باریکی بود.زیر لب زمزمه کرد: -اینا چه مفهومی داره؟ چشمهایش را بست و بست و بی اراده در خیالش کاملا واضح دید دختری شده با موهای قرمز که نگران چشم به جاده ای دوخته است.وقتی عقابی بالای سرش پر سروصدا شروع به چرخیدن کرد با هراس چشمهایش را از هم گشود ولی سرگیجه ناگهانی باعث شد تعادلش را از دست بدهد و به ری زمین بیفتد و قبل از انکه خودش را جمع م
۱ ۳ ۶
جور کند به پایین لغزید و در یک لحظه خود ا بین زمین و اسمان دید که با یک دستش تکه سنگی ا گرفته بود و زیر پایش دره قرار داشت.مدتی طول کشید تا از حالت شوک بیرون امد و توانست صدای خودش را بشنود  -کمک!کمک! -شما اونجا چه می کنید؟حالا نترس.سعی کن دست ازادت رو به من بدی. -نمی تونم اگه تکون بخورم به پایین پرت می شم. -حیلی اهسته دستت رو بیار بالا اگه بگیرمت دیگه تمومه.عجله کن.فقط به یه کم جسارت احتیاج داری. صدای پریا اشکارا می لرزید: -خدایا!کمکم کن! دست راستش را که صخره را گرفته بود دیگر تحمل وزنش را نداشت.چشمهایش را بست و به ارامی دست چپش را بالا برد.ثانیه ای بعد از ان مرد با قدرت دستش را گرفت و او به طور کمال از صخره جدا شد.پریا جیغ کشید: -دارم می افتم. -نگران نباش.من گرفتمت اینقدر تکون نخور! مدتی بعد با تلاش زیاد توانست او را بالا بکشد.پریا بالاخره وقتی خود را روی زمین دید گریه اش گرفت -چیزی نیست.خدا رو شکر نجات پیدا کردید. پریا که هنوز می لرزید بدن کرخ شده اش را تکان داد تا بلند شود. -نه شما همین جا باشید تا من همراهاتون رو پیدا کنم. -منو تنها نذارین.اصلا شجاعت تنها موندن رو ندارم.بمونید خواهش میک نم. مرد او را روی صخره نشاند و کنارش نشست و پریا برای اولین بار به او نگریست و انگار چیزی از قلبش کنده شد.مرد هم مدتی طول کشید تا توانست از خیره ماندن به او دست بردارد.پریا بع سرعت نگاهش را از او گرفت و اب دهانش را قورت داد.حالا واقعا سعی می کرد هر طور شده جلوی گریه اش را بگیرد.چون سکوت بینشان طولانی شد بالاخره برای انکه اوضاع مسخره ای که در ان گیر کرده بود بهتر کند بی هدف شروع به حرف زدن کرد: -واقعا نفهمیدم چی شد.هیچ وقت سابقه ی سرگیجه نداشتم.یه دفعه به خودم اومدم و دیدم دربین زمین و هوا معلق شدم.اگر شما نرسیده بودید حالا مرده بودم. -من از مدتی قبل دنبالتون بودم. -بله؟! -از همون موقع که از راهنما درباره ی قلعه پرسیدید. -خوب برای چی؟ -بگذریم بهتر شدید؟ پریا سرش را تکان داد.باز شجاعت لین را یافته بود تا به مرد بنگرد.مرد هم سعی می کرد به هر طریقی شده بود سکوت سنگین بینشان را بشکند. -اینجا برای نشستن مناسب نیست.بهتره بریم زیر سایه بنشینیم. پریا مطیع از جا برخاست و در حالیکه به سایه ی دیوار قلعه پناه می بردند سعی کرد مانتوی خاک الودش را بتکاند ولی تلاش بی فایده بود.غرولند کنان زیر لب گفت:
۱ ۳ ۷
-توی چه وضع مسخره ای گیر کردم. مرد در حالیکه یکدفعه چیزی به خاطرش امده باشد کوله اش را از پشت برداشت و از داخل ان بطری اب معدنی را بیرون کشید: -اصلا یادش نبودم کمی از این می تونه حالتون رو بهتر کنه.هنوز خنکه پریا بیخندی زد و جرعه ای از ان نوشید و واقعا حالش بهتر شد.مرد حالا بالای سر او ایستاده بود.پریا در بطری را بست و به طرف مرد گرفت و باز نگاهشان با هم تلاقی کرد و باز همان لرزش محسوس قلب بر اضطرابش افزود.مرد بالاخره طاقت نیاورد و گفت: -چقدر برایم اشنایید.انگار مدتهاست که دنبالتون می گردم و حالا….ببخشید منظور خاصی از حرفهایی که زدم نداشتم.مثل اینکه ناراحت شدید نه؟ -نه،شما هم برای من اشنایید.در ایران زندگی می کنید؟ -تا حالا بله ولی بعد از این نه -چطور؟ -چون فردا همراه خانواده ام به ترکیه میریم و بعد به امریکا قراره اونجا موندگار بشیم. -شما چی؟ -من ساکن اینجا نیستم -پس چطوره که فکر می کنم سالهاست می شناسمتون. حرفش ر ا قطع کرد و ساکت به پریا خیره ماند.بالارخه نگاهش را از او گرفت وو به جاده نگریست. -حال غریبی دارم.راستش چیزی نمونده زیر گریه بزنم. -شما دیگه برای چی؟ -دست خودم نیست نمی دونم چرا! باز حرفش را قطع کرد و به پریا نگریست و دستپاچه لیخند زد و ادامه داد: -ببخشید ولی نمی دونم چرا اینطوری دست و پامو گم کردم تا حال هیچوقت همچین احساسی بهم دست نداده بود.اصلا از وقتی قرار شد بیام و اینجا رو ببینم حال درستی نداشتم و وقتی شما رو دیدم چطور بگم بگذرریم پریا سرش را پایین انداخت و برای لحه ای چشمان تب دارش را روی هم گذاشت و به خود نهیب زد: -این اداها چیه از خودت در میاری؟مگه ادم ندیده ای؟اونم یه ادم،یه مرد معمولیه مثل همه.خدایا چرا نمی تونم قبول کنم که برام یه ادم ممولی باشه. مشتهایش را گره کرد و باز سر خودش با لبانی خاموش فریاد زد:دختره ی عقب مونده ی دست و پا چلفتی چه مرگت شده؟پسر ندیده ای؟ ان احساس مهار نشدنی باعث شده بود بیشتر از همیشه کلافه شود نمی دانست باید چه کند،نه یارای زفتن نه طاقت ماندن و کلنجار رفتن با ان حس قوی و مرموز را داشت انگار چیزی می خواست از سینه اش جدا شود وبه طرف مرد بدود.او هنوز حرف میزد: -حالتون خوب است؟ -بهترم.
۱ ۳ ۸
-ولی حالا من خوب نیستم. پریا متعجب به او نگریست عجیب انکه حال مرد هم دست کمی از او نداشت.با این حال او یبا شحاعت اعتراف کرده بود ولی پریا… -چرا حالتون خوب نیست؟ -چون نمی فهمم چرا باید لحظه ای که انقدر انتظارش رو می کشیدم حالا و در زمانی که اصلا منتظر نبودم فرا برسه. -منتظر چه لحظه ای بودید؟ -لحظه ای که عشق به در خونه ی دل منم سر بزنه. مدتی طول کشید تا پریا ازز بهت بیرون بیاید وقتی کلمه ی اشنای عشق را شنید فهمید ان حس عجیب چه مفهومی داشت.زیر لب زمزمه کرد: -عشق. سرش را بالا گرفت و به مرد نگریست.دیگر از دست خودش عصبانی نبود.مرد برای انکه او را از حالت بهت زدگی بیرون اورد،باز بطری اب معدنی را به طرفش گرفت و گفت: -باز هم می خواهید؟ پریا سرش را به علامت نفی تکان داد.مرد باز گفت: -چرا چیزی نمی گی؟باهام حرف بزن. حالا صدای توریستها از فاصله ای نزدیک بگوش می رسیید.یک دفعه این فکر به ذهن پریا رسید که اگر پریسا او را با ان مرد غریبه در ان گوشه ی دنج می دید دوباره باران سرزنش را روی سرش می ریخت.اهی کشید و از جا برخاست و روبروی مرد ایستاد و گفت: -حرفی برای گفتن ندارم ولی خدا می دانست که داشت.ادامه داد: -دیگه باید برم. -چرا با این عجله؟ -عجله؟!نزدیک یک ساعته که داریم با هم حرف می رنیم. -صبر کنید باهاتون حرف دارم. پریا مردد به او نگریست.مرد حالا واقعا دچار مشکل شده بود. -امکانش هست باز شما رو ببینم؟ -مگه شما فردا از اینجا نمی رین؟ -بله ولی… -من باید برم. -به همین راحتی میری؟ -من اصلا منظورتون رو از این حرفها که می زنین نمی فهمم -منظورم اینه که ازتون خوشم اومده.بازم بگم؟ -نه
۱ ۳ ۹
-ولی من می گم منظورم اینه که عاشفتون شدم. -عشق؟!اونم تو یه ساعت… -مگه اشکالی داره؟ -این اسمش عشق نیست،عشقی که یک ساعته به وجود بیاد ساعت بعد هم تموم میشه. -ولی عشق من یک ساعت بوجود نیومد.لحظه ای بوده با اولین نگاه. پریا مردد به او نگریست.به خود نهیب زد:نه اون بازیت می ده.امکان نداره به این سرعت عاشقت شده باشه.  -من باید برم. -این حرف اخرته؟ -… -این حرف اخرته؟ -بله و خداحافظ. -صبر کن. وقتی پریا داشت دور میشد صدای مرد را باز شنید. -هیچ می دونی چیکار داری؟هیچ می دونی بعد از این چه راه سخت و ناهمواری رو جلوم قرار دادی؟می دونی؟! بغض راه گلوی پریا را بست و بدون انکه بداند چکار می کند،شروع به دویدن نمود وزیر لب گفت: -نه این عشق نیست.من هیچ وقت اینقدر مسخره عاشق کسی نمیشم.اونم عاشقم نشده،اونم… وقتی پریسا و امین او را در ان وضع پریشان و خاک الود دیدند هر دو هراسان به طرفش دویدند.پریسا دستهای سردش را در دست گرفت و پرسید: -پریا چی شده؟چه بلایی سر خودت اوردی؟ پریا گیج و اشفته سری تکان داد و بی اراده به پشت سر نگریست ولی مردد دیگر نبود.با نگاه همه جا را دنبالش گشت سعی کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کتد.پریسا هنوز با او حرف میزد ولی صدایش را نمی شنید.وقتی نگاه سنگینی را روی خود احساس کرد و سرش را بالا گرفت ا ورا بین مسافررانی که در حال سوار شدن اتوبوس بودند دید و و قتی صدای حرکت اتوبوس را شنید احساس کد چیزی در درون قلبش شکسنت.صدای غریبی در وجودش فریاد زد: -پریا تو چکار کردی؟ دستهایش را از دست پریسا بیرون کشید و به طرف اتوبوس دوید: -نه صبر کنید. -ولی اتوبوس رفته بود و دیگر اثری از مرد دیده نمیشد. انگار که با خودش حرف بزند گفت: -رفتارم احمقانه بود.من حتی از او به خاطر نجات جونم تشکر نکردم. پریسا بالاخره مجبور شد او را تکان دهد تا از شوک بیرون بیاید -پریا دارم با تو حرف میزنم چرا خل بازی در میاری؟هیچ معلومه حواست کجاست؟حرف بزن تو که منو کشتی. حالا پریا دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد.پریسا سرش داد کشید:
۱ ۴ ۰
-حرف بزن دختر. ولی پریا،حتی تا مدتی بعد،که در جاده ی خاکی از قلعه دور می شدند هم بدون هیچ حرفی فقط گریه می کرد.وقتی از کلیبر دو می شدند او هنوز مبهوت خاطره ی مردی بود که در یک لحظه پیدایش شد و نجاتش داد و به همان سرعت هم ناپدید شد تا به افسانه ها بپیوندد. ماشین که داخل خانه شد از مدتها قبل متین پشت پنجره منتظرشان ایستاده بود.ایوب هم داشت گلدانهای کنار اتاق ا اب می داد ولی نگاهش به متین بود که بسیر نگران و ناارام نشان می داد و مدام در اتاق قدم میزد.ساعتی قبل بالاخره طاقت نیاورده و از متین پرسیده بود: -چیزی شده اقا؟ -نه -از وقتی مهمان هایتان رفتن ناارامید. -بله دلشوره دارم -خوب چرا همراهشون نرفتید؟ -اونجا کسی به کمک من اجتیاج نداره پیرمرد متعجب از این جواب عجیب سخت به فکر فرو رفت و لب فر وبست.حالا با امدن مهمانها ار بابش جانی دوباره یافته بود. ****************************************** پریا بالاخره ساعتی بعد وقتی دوش گرفت با لباس و سرو وضع مرتب پیش بقیه امد.حالش بهتر نشان می داد ولی چشمهایش هنوز قرمز و متورم بود. پریسا رو به متین اهسته گفت: -شما ازش بپرسید چی شده؟ امین هم گفت: -حسابی نگرانمان کرده،از وقتی با ان سرووضع پیداش کردیم تا حالا یه کلمه حرف نزده. متین رو به پریا که لبه ی پنجره ی نشسته بود کرد و گفت: -نگران نباشی.فکر نکنم چیز مهمی باشد. پیش پریا رفت و با نگاه ارامش به او تسلی خاطر داد -بهتری؟ پریا سرش را پایین انداخت و ساکت ماند.متین باز گفت: -نمی خوای بگی چه اتفاقی افتاده؟ پریا بالاخره به حرف امد: -چیز مهمی نبود یا لااقا حالا دیگر مهم نیست. -پس بیا به خواهرت و امین بگو که اتفاق مهمی نیفتاده پریا رو به پریسا که بسیارنگران نشان می داد گفت:
۱ ۴ ۱
-اون وقتی که شماها توی قلعه بودین پام سر خورد داشتم سقوط می کردم که شانس اوردم و مردی از راه رسید و نجاتم داد.اون موقع که منو دیدین هنوز از شوک بلایی که داشت به سرم می اومد بیرون نیومده بودم. پریسا بلند شد و به طرف پریا امد و د اغوشش گرفت و گفت: -تو که منو نصف عمر کردی!خوب پس چرا حرفی نمی زدی؟خوشحالم که اتفاق خاصی نیفتاده پریا به متین نگریست.نگاهش نشان می داد که می دانست پریا به عمد چیزی را پنهان می کند.امین رو به ایوب گفت: -یه نوشیدنی خنک برای پریا بیار. پریا بی حوصله گفت: -نه من نوشیدنی نمی خوام.اگه اجازه بدین برم یه کم بخوابم. -گرسنه که نمی تونی بخوابی -گرسنه نیستم.تو هم نگران نباش.حالا فقط نیلز به استراحت دارم. پریسا تا کنار پله ها همراهش رفا.امین کنار متین امد و زیر لب گفت: -انگار چیزی رو از ما پنهان می کنه. متین ساکت ماند.ترجیح داد اظهار نظر نکند. **************************************** صبح روز بعد پریا بالاخره توانست متین را در باغ پیدا کند.او لباس سفید بلندی پوشیده بود و با چشمانی بسته روی زمین در میان چمنها نشسته بود.پریا نزدیک او به درختی تکیه دداد و در سکوت به او نگریست.بالارخه وقتی چشمهایش را باز کرد پریا به طرف او رفت و متین با دیدنش لبخند بر لبانش نقش بست. -صبح بخیر -صبح بخیر خانوم سحر خیز.چقدر زود بیدار شدی. -اصلا نخوابیدم که بیدار شده باشم.داشتی چیکار می کردی؟ -مدیتیشن -متین چرا اینقدر زندگیت با دیگران فرق داره؟ -اینو به حساب تعریف بذارم یا… -باز هم داری از جواب دادن طفره میری؟ -چه اصراری داری که بخوای تو زندگی من کنجکاوی کنی؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت. -متین می دونی تو منو یاد یه ادم مرموزی می اندازی که تو هلند باهاش اشنا شدم.با اینکه هر کدوم یه ور دنیا زندگی میکنید ولی خیلی شبیه هم هستین. متین لبخند زد و گفت: -تو از دیروز که به قلعه ی جاویدان رفتی کلی متحول شدی. -برای چی به این نتیجه رسیدی؟ -فهمیدنش زیاد سخت نبود.نمی خوای بگی واقعا چه اتفاقی افتاد؟
۱ ۴ ۲
-سعی نکن تو زندگی من کنجکاوی کنی. متین خندید و گفت: -حرفهای منو به خودم بر می گردونی؟ پریا هم لبخندی زد و ساکت ماند.ترجیح داد حرفی از مردی که روز قبل دیده بود به میان نیاورد.فکر می کرد ماجرایی که بر او در ان یک ساعت گذشت همانقدر که برای خودش مضحک می نمود برای متبن هم غیر قابل هضم باشد.حالا متین از جا برخاسته بود به پریا گفت: -بیا یه کم قدم بزنیم. وقتی متین مشغول چیدن سیبی درشت و ابدار از درخت بود.پریا بی مقدمه پرسید: -ممکنه بین من ویه دختر مو قرمز ارتباطی وجود داشته باشه؟ -چه سوال عجیبی می پرسی؟! -اره برای خودمم عجیبه ولی با اتفاقاتی که افتاده یه جورایی شک برم داشته که نکنه همه ی حرفایی که اون مرد غریبه ی هلندی گفت درست باشد.از دیشب تا بحال همش فکر میکنم یه روح سرگردان در تعقیبمه. -شاید دچار توهم شدی. -بااین پیش گویی هایی که مو به مو به حقیقت پیوسته دیگه جایی برای توهم باقی نمی مونه -از اون مرد هلندی بگو -ادم مرموزی بود و از وقتی منو دید یه حالت عجیبی پیدا کرد.اون شب توی اردو یه دفعه اومد و بی مقدمه یه حرفایی به من زد که در نظر اول خیلی مسخره می اومد ولی حالا… -بهت چی گفت؟ -گفت یه دختر مو قرمز کنار بنایی رو به جاده ایستاده و منتظره اصررار عجیبی داشت که به ایران بیام. -تو نباید همه ی حرفای اونو جدی بگیری . -ولی من دیروز درست خودمو جایی دیدم که اون توصیفشو کرده بود.یه ان هم دیدم یه دختر مو قرمز به جای من ایستاده بود و به جاده نگاه می کرد.در ضمن اون به من گفت درر ایران به یک باغبون برخورد می کنم بهم گفت که بهش از طرف او سلام برسونم. وقتی متین خونسرد به او خیره ماند.پریا با تردید گفت: -فکر کنم نظورش تو بودی. متین خندید ولی پریابسیار عصبی نشان می داد. -نخند.نمی فهمی روشن شدن این موضوع تا چه حد برای من اهمیت داره؟ -پریا این دنییا پر از شگفتی و اعجازه.خیلی چیزا هست که نمیشه ازشون سر دراورد.قرارم نیست که همه چیزو بدونی. -ولی… -اون یه ادم قوی بوده که پیشگویی هاش تا حدی درست از اب درامده. -این واقعیت ماجراست؟ -واقعیت اون چیزیه که تو از یه موضوع تو ذهنت می سازی.
۱ ۴ ۳
-متین من مطمئنم داری چیزی رو از من پنهان می کنی. -این تویی که داری موضوعی رو ازمن مخفی نگه می داری پریا بر جای ماند.به چشمان نافذ متین نگریست وزیر لب گفت: -کم کم داری منو از خودت می ترسونی.نکنه تو با اون مرد هلندی اشنایی؟ -نه -پس یه پیشگویی؟ -نه منم یه ادمم مثل تو با همون علایق و احساسات.یه مردی به سن و سال خودم.اگه متفاوت دیده می شم به خاطر اینه که نخواستم تو رورمرگیها غرق بشم.واقعا من موجود ترسناکی هستم؟ پریا به او نگریست و درحالیکه در ان لباس سفید بلند،سیب قرمزی را به طرف او گرفته بود با لبخندی دلنشین بر لب مرد جوان بسیار معمولی نشان می داد.سیب را گرفت و ساکت ماند. -پریا نگرانی نباش!اوضاع روبراه میشه. -نه نمیشه -خودتو عذاب نده سعی کن تا وقتی ایرانی از زیباییهایی که در اطرافت می بینی لذت ببری و با خاطره های خوب برگردی. پریا ساکت ماند.مدتی طول کشید تا باز به حرف امد. -دوست دارم از این لباشی که پوشیدی به تنم کنم.متین به منم مدیتیشن یاد میدی؟ -اولین شرطش اینه که مدتی بی حرکت بشینی و دهنت رو از همه چی خالی کنی. -نه!این اصلا به مذاقم سازگار نیست.مدیتیشنی یادم بده که حنب و جوش زیاد داشته باشه متین با صدای بلند خندید و خنده ی او به پریا هم سرایت کرد.صحبت با متین مانند همیشه ارامش کرده بود ان روز وقتی ایوب چند شاخه رز را روی میز صبحانه گداشت و رفت پریا درحالیکه بدنش را کش می داد از پشت پنجره به باغ می نگریست.پریسا و امین مشغول خوردن صبحانه بودند. -پریا چاییت سرد شد. -میلی به صبحانه ندارم -کجا؟ -میرم ببینم متین کجاست بیرون خانه نفس عمیقی کشید و با چشم اطراف باغ را جستجو کرد.ولی خبری از متین نبود.صدای شیهه ی اسبی باعث شد تا توجهش به پشت ساختمان جلب شود.وقتی به انجا رفت لبخندی بر لبانش نقش بست.اسب ها داخل اصطبلی دورتر از باغ و ساختمان اصلی پشت پرچین بسته شده بودند.پریا به طرف انها رفت .ایوب هم داشت به حیوانها یونجه می داد -چقدر قشنگن! -یونجه ها؟! پریا خندید: -نه اسبها!همین دو تا هستند؟
۱ ۴ ۴
-بله پریا با احتیاط به یکی از انها نزددیک شد و گفت: -راستش همیشه دوست داشتم یه اسب سوار خبره باشم صدای متین از پشت به گوش رسید -خوب پس از همین حالا شروع کن. پریا به طرف او برگشت و گفت: -یعنی سوار اسب بشم؟ -اگه نمی ترسی -نه.من اسبها روخیلی دوست دارم -پس بیا سوار یکی شو امین و پریسا م که با سروصدای انها تازه از راه رسیده بودند.با هم گفتند: -اینجا چه خبره؟ -پریا می خواد اسب سواری کنه پریسا متعجب رو به پریا گفت: -اقا متین راست میگه؟ -اره -اگه بیفتی چی؟ -نه نگرنا نباش من از اسبها نمی ترسم امین رو به پریسا گفت: -تو سوار اون یکی اسب بشو. -نه من می ترسم اصلا حرفشو نزن متین اسب قهوه ای را جلوی پریا گچذاشت.ایوب دست به کمر گفت: -اقا می افته ها -نه مواظبشم -پریا اگه به خدا بیفتی دست و پات بشکنه مامان پدر منو در میاره! -هیچی نمیشم بابا امین دست زد: -به به چه دختر شجاعی!فقط مواظب باش سروته نشینی. پریا خنده اش گرفت.حالا نامتعادل روی زین اس نشسته بود پریسا قدمی به جلو گذاشت گفت: -خوب بیا پایین بسه دیگه پریا لبخند شیزنت امیزی زد و پایش را به پهلوهای اسب کوبید -هی برو
۱ ۴۵
اسب یکراست به طرف پریسا رغت و او با جیغ کوتاهی از مسیر اسب کنار رفت. -پریا بیا پایین -نه خیلی کیف داره حالا با جسارت بیشتری روی اسب نشیسته بود و سعی داشت بر سرعت حیوان بیفزاید.امین متعجب گفت: -تو رو خدا نگاش کن انگار چند ساله که اسب سواره پریسا نگران گفت: -ااین کله خراب اخر منو دق میده.اگه بیفته چی؟ حالا پریا با سعرت به طرف در نیمه باز می رفت پریسا داد زد: -پریا مگه به دستم نیفتی امین گفت: -این دختره اخر یه کاری دست خودش میده متین اسب دیگری را از اصطبل بیرون اورد و در حالیکه روی ان می نشست گفت: -نگران نباشید.زیاد دور نشده.حتما بهش میرسم پریسا که اخم هایش را درهم کشیده بود گفت: -هر روز یه دردسر تازه درست می کنه امین دلداریش داد: -نگران نباش متین مواظبشه پریسا با غیظ به طرف ساختمان براه افتاد و گفت: -همش یکی باید مواظباین ورپریده باشه.کی برمی گرده تا از دستش راحت باشم امین سری تکان داد و هنگامی که متین به تاخت از خانه خارج میشد پشت سر پریسا وارد خانه شد. ******** ************************************************** پریا مدتی بعد وقتی به دشت سرسبز رسید با حسارت بیشتری بر سرعت اسب افزود.حالا اینکه در ان زمین سبز و بی انتها می تاخت و باد با شتاب به صورتش می خورد و موهایش را به بازی می گرفت احساس عجیب و دلپذیری داشت.به یک دختر یاغی می مانست و در یک چشم بر هم زدن باز یه جای خود همان دختر مو قرمز را دید که با چشمانی رام نشدنی به پهنه ی دشت خیره مانده بود.به یکباره تمام اعتماد به نفسش را از دست داد و نفسش به شماره افتاد.حالا متین خودش را به او رسانده بود -پریا یک دفعه چی شد؟ -هیچی احساس می کنم قادر به کنترلش نیستم -تا حالا که خیلی عالی بودی. -متین می ترسم میتن اسبش را به اسب او نزدیک کرد: -افسارش روبه عقب بکش. اشک در چشمان پریا حلقه زد
۱ ۴ ۶
-بدتر شد حالا انگار حسابی رم کرده -اضطراب تو به اسب هم سرایت کرده.نباید اینطور عصبی به پهلوهاش لگد بزنی.به خودت مسلط باش و سی کن اسب رو اروم کنی.پریا حرفامو می شنوی؟ -اره دارم سعی می کنم. چند نفس عمیق کشید و روی اسب محکم نشست و ارام افسارش را کشید.حالا اسب شروع به کم کردن سرعت خود کرده بود.بالاخره ایستاد.هر دو نفس راحتی کشیدند -منو حسابی ترسوندی -میتن فکر کردم دیگه مرگم حتمیه -اولش خیلی خوب پیش رفتی.باید بگم کارت عالی بود.فکر نمی کردم تا این حد در اسب سواری استعداد داشته باشی. پریا سر خوش خندید.حالا هر دو از اسبها پیاده شده بودند.در حالیکه اسب را نوازش می کرد.زیر لب گفت: -میتن ازم نمی پرسی چرا اخرش هول کردم؟ -منتظرم خودت بگی -می دونم به نظر مسخره میاد ولی وقتی به سرعت می تاختم باز اون دختر مو قرمز تمام ذهنمو اشغال کرد.اونوقت انگار اراده ای از خودن نداشتم و او بود که اسب رو هدایت میکرد.به خاطر همین بو که دست و پامو گم کردم. متین متفکرانه به او می نگریست.پریا نیش خندی زد و گفت: -فکر میکنی دیوونه شدم؟ -نه. -پس بهم بگو این حرفها چه مفهمومی می تونه داشته باشه؟ -فکر می کنم حرفایی که اون مرد هلندی یهت زده باشه باعث شده تا ذهنت ناخوداگاه به تصویری که او ترسیم کرده جلب بشه. -اخه چرا در وقتهای خاصی به ذهنم رخنه می کنه.اولین بار در قلعه ی جاویدان و حالا هم موقع اسب سواری. -پریا از اون دختر هراس داری؟ -مثل یه روح سر گردان می مونه که مدام در تعقیب منه نمی دونم باید چکار کنم  -شنیدم تو نقاشی می کنی. -اره ولی این چه ربطی به موضوع داره؟ -ازت می خوام سعی کنی اونو با تمام جزئیات مجسم کنی و روی بوم بیاری. پریا متعجب به او خیره ماند. -چطور همچین کاری کبنم.من حتی از یه لحظه فکر کردن بهش می ترسم -بهم اعتماد کن و کاری که ازت خواستم انجام بده -… -خوب نظرت چیه؟ -باید بهش فکر کنم.خیلی سخته ولی…
۱ ۴ ۷
همان موقع چشمهایش را بست و سعی کرد ان دختر را تجسم کند.ولی تنها چیزی که به ذهنش خطور کرد دو چشم مرد نافذی بود که در قلعه ی جاویدان با او برخورد کرده بود.وقتی عقابی بالای سرشان شروع به چرخیدن کرد ناخوداگاه چشمهایش را بازکرد و دید متین با چه دقتی به ان پرنده ی باشکوه نگاه می نگریست. یک روز مانده به برگشتنشان تصمیم گرفتند برای خرید سری به بازار تبریز بزنند.بازاری که طاقهای بلند و اجری،راسته ها برای پریا جذابیت خاصی داشت.خیلی زود مقدار زیادی پارچه های زری دوی چند گلیم کوچک با نقش و نگارهای قشنگ چند جفت گیوه طلایی و قرمز در دست متین و امین جا خوش کردند و حالا پریا جلوی مغازه ای با هیجان به گردن بندها و دست بندهایی با مهره هایی ابی وبنفش خیره مانده بود.پریسا خنده اش گرفت: -بس کن پریا.اگه همین طوری خرید کنی باید تا تهران پیاده برگردیم. -ولی پریسا اینا خیلی قشنگن.مطمئن باش اگه دخترای هلندی این چیزا رو ببینن روحشون پرواز می کننه وقتی کلی دست بند و گردن بند خرید در اخر عذاب وجدان رهایش نکرد و یک دست بند نقره هم برای تونی انتخاب کرد.تمام مدت پریسا ایستاده بود و با یک لبخند مخصوص نگاهش می کرد.بالاخره وقتی از مغازه بیرون امدند.پریسا گفت: -دیگه خرید بسه پریا ساکت ماند و با حسرت به باقی مانده ی بازار خیره ماند.متین خندید و گفت: -خوب اگه راضی باشین می تونیم سری به قهوه خونه ی سنتی هم بزنیم. پریا ذوق زده گفت: -عالیه پریسا یک دفعه گفت: -اخ داشت یادم می رفت ما هنوز برای عمو اینا سوغاتی نخریدیم پریا نالید: -من که خسته شدم.خودت برو یه چیزی بخر براشون. -خیلی از خود راضیی پریا امین برای انکه از دعوای قریب الوقوع دیگری جلوگیری کند رو به متین گفت: -تا شما یه جای خوب توی قهوه خونه پیدا کنین من و پریسا هم از خرید برگشتیم. متین لبخندی زد و گفت: -باشه!ولی زیاد طولش ندین پریسا با طعنه به پریا گفت: -خواهر جان شما دیگه چیزی نمی خوای؟ پریا خندید و گفت: -فعلا نه پریسا با حرص رویش را از او برگرداند و همراه امین میان جمعیت گم شدند.پریا و میتن هم به طرف قهوه خانه ی سنتی براه افتادند. -متین راستشو بخوای دلم نمی خواد برگردیم تهران
۱ ۴ ۸
-چطور؟ -من از اینجا خیلی خوشم اومده و احساس عمیقی بهش پیدا کردم. -خوشحالم که بهت خوش گذشته -حالا یهت حق میدم که همچین جایی رو برای زندگی انتخاب کردی متین لبخند بر لب ساکت ماند.حالا توی قهوه خانه بودند و شاگرد قهوه چی با ان لباس سنتی زیبا سینی قوری چای همراه با استکان و نعلبکیها را روی تختی که اندو رویش نشسته بودند گذاشت پریا داشت یکی از دست بندیهایی را که خریده بود به دستش می بست.متین در حالیکه استکانها را پر می کرد گفت: -نظرت درباره ی ایران چیه؟ -هوم.سرزمین جالبیه.راستشو بخوای دیگه نمی تونم ازش چشم پوشی کنم و فکر می کنم یه جورایی خون ایرونی تو رگهام جاری شده،شاید… متین در حالیکه حبه ای قند بر می داشت گفت: -شاید چی؟حتما تصمیم گرفتی ایران بمونی و فکر هلند رو از سرت بیرون کتی؟ -… به پریا نگریست و دید او بی حواس به نقطه ای در بیرون از قهوه خانه خیره مانده است.متین رد نگاه او را تعقیب کرد ولی چیزی ندید جز انبوهی از جمعیت که در بازار مشغول رفت و امد بودند.بالاخره پرسید: -پریا چیزی شده؟ پریا به سرعت از تخت پایین امد و گفت: -ببخشید من الان میام. -کجا میری؟ قبل از انکه سوالش تمام شود پریا از قهوه خانه بیرون زده بود.متین هم بعد از تاملی از جا برخاست و نگران از نجا خارج شد.حالا پریامیان جمعیت راه خود را باز میکرد و می دوید.بالاخره نفس نفس زنان خود رابه مردی رساند -صبر کنید اقا با شما هستم. وقتی مرد برگشت و متعجب او را ورانداز کرد.چیزی نمانده بود پریا همان جا زیر گریه بزند -بله؟امری داشتید؟ -نه ببخشید شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفتم مرد با طعنه پرسید: -حالتون که خوبه؟ پریا با بغض رویش را برگرداند و با متین روبرو شد.او درست پشت سرش ایستاده بود.با شرم سرش را پایین انداخت و سلانه سلانه به طرف قهوه خانه براه افتاد.متین هم بی هیچ حرفی کنارش براه افتاد.مدتی بعد باز در قهوه خانه بودند و در سکوت چای های ولرم را می نوشیدند.انتظار متین زیاد طول نکشید و پریا بالاخره سکوت را شکست و به حرف امد: -متین دارم دیوانه می شم راستش حسابی به خودم شک کردم.ادم زبون نفهم و بی منطقی شدم چون… نتوانست حرفش را تمام کند.بغض سنگینی حالا حسابی راه گلویش را بسته بود.متین به کمک او شتافت.
۱ ۴ ۹
-مردی فکرت را به خودش مشغول کرده؟ پریا سرش را تکان داد و گفت: -بی اراده همه جا بدنبال او می گردم.از وقتی دیدمش مدام نگاهش،رفتارش،حرفاش،چهره اش،توی ذهنم تداعی میشه.یه غریبه ای که تا این حد برام اشنا باشه خیلی دور از ذهنه.حتی قبل از اون که در قلعه ببینمش مردی شبیه بهش تو بازار تجریش نظرمو جلب کرد.این عجیب نیست که من حتی قبل از اشنا شدن باهاش فکرم بهش مشغول بوده؟ متین ساکت ماند و پریا در حالیکه با استکان چای خالی ور می رفت با ناراحتی افزود: -این چند روزه خیلی سعی کردم موضوع رو مخفی نگه دارم و در ظاهر نشون بدم هیچ اتفاقی نیفتاده ولی فکر خیلی بیخود بود چون تو از همون اول همه چیز رو فهیمده بودی و بروی خودت نیاوردی.این طور نیست؟ متین لبخند معناداری زد و گفت: -عشق رو نمیشه مخفی کرد،حتی اگه لبهات خاموش باشن چشمهات همه ی این چیزی که در درونت می گذره رو فریاد میزنه. پریا اهی کشید و گفت: -نمی خوام قبول کنم که عاشقش شدم.این خیلی مسخره اس که عاشق کسی بشم که اصلا نمی شناسمش. -برام بگو چی شد؟ -وقتی از قلعه دیدن می کردیم و وقتی داشتم ازکوه پرت میشدم و هیچ کس اون اطراف نبود مثل یه فرشته ی نجات پیدایش شد و کمکم کرد تا خودمو بالا بکشم و از مرگ نجات پیدا کنم.شاید باورت نشه ولی بااولین نگاه به او قلبم پایین ریخت و اون وقت همه چیز خیلی سریعتر از اون چیزی که قابل مهار باشه جلو رفت.ما تنها یه ساعت با هم بودیم ولی وقتی از او جدا شدم توی قلبم یه حفره ی عمیق دهن باز کرده بود.می دونی چی باعث شده بیشتر ناراحت باشم؟وقتی از من خواست بازهمدیگرو ببینیم.وقتی اون گفت عاشقم شده مثل احمقها رفتار کردم و بدون هیچ توضیح قابل قبولی اونو از خودم روندم. -ولی تو کار درستی نکردی -شاید ولی…نمی دونم سردرگم شدم.اصلا نمی تونم عاقلانه با این قضیه کنار بیایم.این دیوونگی نیست؟عاشق مردی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونم اخه چرا تا بحال عاشق تونی نشدم. -تونی؟ -اره پسری که سالهاست می شناسمش.خیلی با محبته.بارها به من اظهار علاقه کرده ولی من هیچ وقت عاشقش نشدم.از خودم تعجبم!! متین دست لرزان و سرد او را در دست گرفت و باز موجی گرم همراه با ارامش وجود پریا را در برگرفت.زیر لب گفت” -پریا چرا احساس گناه میکنی؟اصلا لازم نیست خود تو سرزنش کنی.عشق هیچ وفت مث یه بچه ی خوب و مودب و دعوت شده در نمیزنه تا مثل مهمان ناخوانده ای می مونه که حتی ممکنه از پنجره توی خونه ی دل بپره.این تو نیستی که عشقو انتخاب میکنی عشقه که تو رو انتخاب میکنه.
۱ ۵ ۰
پریا سرش رو پایین انداخت و ساکت ماند.مدتی بعد بالاخره شجاعت یافت تا از متین سوالی را که مدتها میشد ذهنش را به خود مشغول کرده بود بپرسد: -دوست دارم از زنت برام بگی -خواهر دوست صمیمی ام بود. ما عاشق هم شدیم و بدون هیچ مانع و یا مخالفتی تونستیم با هم ازدواج کنیم.خیلی با هم خوشبخت بودیم.اونقدر که بعضی وقتها ترس برم میداشت مبادا زندگی مشترکم با او یه روزی مثل یه رویای شیرین تموم بشه.عجیب اونکه ترسم بی علت نبود.چند سال پیش تو یه حادثه رانندگی کشته شد و برای همیشه منو تنها گذاشت و رفت. اشک در چشمهای پریا حلقه زد.متینبعد از مکثی ادامه داد: -اونوقتها مث دیوونه ها شده بودم.مرگ او مرگ تمام آمال و آرزو هام بودو منهم چون مرده ای متحرک فقط نفس میکشیدم.تا اینکه یکی از دوستانم من رو با مرد بزرگ و در عین حال بی ادعایی اشنا کرد.مرید او شدم و او بود که زندگیمو متحول کردو بهم یاد داد دنیا رو با چشم سوم نگاه کنم و به احساسم بیشتر از عقل و منطق یا اون چیزایی که دیگرون از زندگی برام تعریف میکنن توجه کنم.اون بود که بهم یاد داد می شه خیلی از حصارایی که ادما به مرور زمان دور خودشون کشیدن و درش زندانی شدن رو کنار زد و دنیای واقعی رو اونجور که هست احساس کرد.و یه درس خیلی بزرگش این بود که مرگ پایان خط نیست تولدی دوباره س برای اینکه روح جدا از زندون تن بتونه به رشد و بالندگیش ادامه بده.وقتی ایمان پیدا کردم روح جاودانه می مونه اونوقت دیگه مرگ زنم عذابم نداد.ولی خودم احساس کردم روحم نیاز به تحول داره و این تحول جایی اتفاق می افتاد که دور از مدنیت ادمهای درگیر روزمرگی و سر و صداهای شهر باشه و نیاز پیدا کردم که توی طبیعت زندگی کنم. -پس بخاطر همین اومدی اینجا؟ -بله و اشتباه نکرده بودم.اینجا بود که تونستم ارامش از دست رفتمو پیدا کنم.و  -حالا خوشبختی؟ متین لبخند زنان سرش رو تکان داد.پریا اهی کشید و گفت: -متین به تو حسودیم میشه.خیلی شجاعت داشتی که تونستی اینطوری از خیلی علایقت دل بکنی و بیای دور از خانواده ات تنها زندگی کنی. متین خندید و گفت: -منهم به تو حسودیم میشه. پریا با خنده گفت: -از تو بعیده.چرا به من؟بهتر از من گیر نیاوردی؟ -جوابت باشه برای بعد. پریا انگشت اشاره اش را به طرف او تکان داد و گفت: -تو باز داری یه چیزی رو از من پنهون نگه میداری. -اا نگاه کن پریسا و امین اومدن. -جواب منو بده. به موقعش پریا به موقعش.
۱ ۵ ۱
پریا با غیظ رویش را از او برگرداند و از این حرکت او نه تنها متین که امین و پریسا هم خنده اشان گرفت. بالاخره روز بازگشت مسافران فرا رسید.حالا در فرودگاه تبریز بودند و پریسا داشت برای چندمین بار از متین تشکر می کرد. -اقا متین واقعآ ممنون!این چند روز به همه ما خوش گذشت. -در خانه ی من همیشه برویتان بازه.خوشحال می شم باز هم پیش من بیایید.در این صورت امین هم شاید مجبور بشه به برادرش سری بزند. -متین خودت خوب میدونی که چقدر گرفتارم. -البته که گرفتاری.زن گرفتن همیشه همراه با گرفتاریه. -دستتون درد نکنه حالا من برای امین گرفتاری شدم؟ پریا خندید.امین گفت: -متین خان نوبت تو هم میرسه. پریا رو به او گفت: -کی به تهران میای؟ -بستگی داره. -به چی؟ -به اینکه کسی نیاز به بودن من داشته باشه یا نه. -و اگر کسی به وجود شما نیاز داشته باشه؟ -تردید نکن که من انجا خواهم بود. پریا خندید و گفت: متین من رو یاد **** من می اندازی. پریسا با خجالت گفت: -پریا !! این چه حرفیه. همان موقع بلندگو شماره پرواز انها به مقصد تهران را اعلان کرد.در حالی که متین و امین هنوز از حرف پریا میخندیدند.  در تهران جلوی در خروجی فرودگاه با امین خداحافظی کردند و باز به اپارتمان کوچک پریسا برگشتند.وقتی پریسا کلید را در در میچرخاند.خیلی زود دل هر دویشان برای ان خانه ی بزرگ و باغ زیبا تنگ شد.هنوز ساعتی از برگشتنشان نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در امد.پریا در را باز کرد و با دیدن سهیل لبخنذی بر لبانش نقش بست. -پسر عمو چطوری؟ -ممنون . به خوشی شما که نمیرسه.خوش گذشت؟ -اره خیلی خوب بود. سهیل نیم نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:
۱ ۵ ۲
-پس پریسا کجاست؟ -حمام.بیا تو سهیل داخل امد و روی کاناپه نشست.پریا به اشپزخانه رفت تا چایی بیاورد. صدای سهیل به گوش رسید: -اب و هوا چطور بود؟ -این یه هفته از بیاد ماندنی ترین روزای زندگیم بود ؟ -خوب جای زیبای بود و مهمون نوازی خوبی از ما شد………. -منظورت از مهمون ناوز حتما متینه -اره تو هم می شناسیش؟واقعا یه تکه جواهره! -اهان!پس تو این یه هفته حسابی قاپت رو دزدیده!اول اون پسره ی هلندی حالا هم این اقا متین پریا به جای ماند: -منظورت چیه؟ -منظور خاصی ندارم -چرا داری!قاپ دردیدن یعنی چی؟حقن داری این طوری در مورد متین حرف بزنی سهیل که از کووره در رفته بود گفت: -اخ ببخشید!دیگه نمی گم بالای چشمش ابروس از جا بلند شد و ادامه داد: -اصلا بهتره من برم -اره حتما همین کارو بکن چون حوصله ی گوشه و کنایه هاتو ندارم سهیل با خشم به پریا خیره ماند و بدون هیچ حرف دیگری کتش را از روی کاناپه قاشید و از خانه بیرون زد و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.پریا زیر لب گفت: -برو به حهنم معلوم نیست چه مرگشه؟انگار فق اومده اعصاب منو بهم بریزه وقتی پریسا از حمام بیرون امد و پرسید: -سهیل اومده بود؟ -اره -پس کجا رفت؟ -چه می دونم -پریا باز تو حرفی بهش زدی.دعواتون شد؟ -… -پریا دارم با تو حرف می زنم -اره!با هم دعوامون شد ولی تقصیر اون بود.اصلا دنبال بهونه برای جر و بحث می گرده. پریسا می خواست چیزی بگوید که تافن زنگ زد.بنابراین مجبور شد ساکت شود و تلفن را بردارد
۱ ۵ ۳
-سلام مامان حالتون خوبه؟بابا چطوره؟ما هم خوبیم…بله تازه رسیدیم….پریا هم خوبه…بله اینجاست…ممنون…گوشی با پریا حرف بزنید در حالیکه گوشی را به طرف پریا گرفته بود اهسته گفت: -بیا با مامان حرف بزن.طوری حرف نزنی که نگران بشه و گرنه پوست سرتو می کنم.پریا زبان دراری کرد با تلفن بی سیم به طرف اتاق به ره افتاد.قبل از انکه پریسا همراهش وارد شود درا بست و پشت ان ایستاد. -سلام مامان صدای مادرش را که شنید نا خوداگاه اشک در چشمانش حلقه زد.دلش اتش گرفته بود و در ان لحظه بیش از پیش احساس تنهایی می کرد.می خواست با مادرش درد دل کند با این حال به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد تا رحفی نزند.صدای مادر باز به گوش رسید: -خوبی پریا؟ -بله مامان -ولی انگار چیزی شده!چرا صدات می لرزه؟ -نه چیزی نیس.فقز دلم براتون تنگ شده -ما هم دلمون برات تنگ شده.جات خیلی خالیه حالا پریسا پشت در داد و فریاد راه انداخته بود تا پریا در را باز کند.پریا هم با بدحنسی یکدفعه از جلوی در کنار رفت و پریسا تقرریبا داخل اتاق پرت شد.پریا خنده اش گرفت.صدای مادر باز به گوش رسید: -الو پریا گوشت با منه؟اونجا چه خبره!!! -هیچی مامان -نه به یه دقیقه پیشت نه به حالا!چرا می خندی؟پریسا کجاست؟ -همین جا روی زمین ولو شده -چیزیش شده؟ -نه حالش خوبه -پریا حواست به مننه؟  -بله مامان -برای یه هفته بعد بلیط برگشت داری یادت که نرفته؟ خنده روی لبهای پریا ماسید: -اا یادم رفته بود -سر موقع که بر میگردی؟ پریا مکث کردو بعد گفت: -دوست دارم بیشتر بمونم پریسا حالا متعجب به او مینگریست.پریا افزود -البته اگه پریسا بخواد موندن منو تحمل کنه. -واقعآ میخوای بمونی؟
۱ ۵ ۴
-اره مامان دلم نمبخواد به این زودی برگردم -پس گوشی رو بده دست پریسا ببینم نظر اون چیه. پریا با نگاهی ملتمس امیز به پریسا گوشی را به طرفش گرفت.پریسا که هنوز با تردید به پریا نگاه میکرد شروع به صحبت کرد: -بله مامان.شنیدم چی گفت.نه اصلآ دردسری نداره پریا پوزخند زدو گفت: -خدا از دلت بشنوه همین الان بود که نقش زمینت کرده بودم. پریسا هنوز داشت با تلفن حرف میزد: -نه تعارف نمیکنم!منم اینجا تنهام.پریا پیشم باشه خوشحال میشم.با بابا هم صحبت کنید.اگه شما هم موافق باشین من حرفی ندارم …باشه .خداحافظ. پریا مردد پرسید: -جدی گفتی که خوشحال میشی پیشت بمونم؟ پریسا خندید: -خودت چی فکر میکنی؟ -که تو هم منو دوست داری پریسا گونه او را بوسیدو گفت: -ولی سعی کن یکم بیشتر به حرفم گوش بدی تا بیشتر دوست داشته باشم. -پریسا یه تصمیمی گرفتم -خدا به خیر بگذرونه پریا خندید و گفت: -میخوام از فردا نقاشی رو شروع کنم -خوبه.چطور به این فکر افتادی؟ -چون یه موضوع ناب واسه نقاشی پیدا کردم. -خوب؟ -یه دختر مو قرمز که یه جورایی شکل خودمه -پریا منو دست انداختی؟ -نه به جون پریسا.دارم جدی میگم.اگه باور نداری از متین بپرس. -خیلی مشکوک شدی؟ -افرین خواهر باهوش خودم.حالا بعد از این کشف بزرگن حتمآ میخوای منو یکراست بفرستی هلند پریسا که از اتاق خارج میشد گفت: -نه اتفاقآ خیلی کنجکاو شدم بدونم تو اون کله ت چی میگذره پریا پیش حودش گفت: -موضوع اینه که خودمم نمی دونم چی تو کله ام میگذره
۱ ۵ ۵
او هم از اتاق خارج شد و گفت: -میدونی پریسا یه حس جدیدی تو وجودم رخنه کرده -جدی؟!حرفای جدید میزنی.از کی این حسه رخنه کرده؟ -از وقتی پیش متین رفتیم -اهان ! خوبه.تا حالا حس اشتی کردن با کسی رو هم تجربه کردی؟ -منظورت چیه داری شماره کی رو میگیری؟ -سهیل اه پریسا دست بردار.من باهاش اشتی نمیکنم.اصلآ چرا من باید پیش قدم بشم؟ -چون من ازت میخوام وگر نه … -وگر نه چی منو میفرستی هلند؟ -نه!ولی ازت دلخور میشم -اصلآ میدونی چیه؟تو خیلی از اون پسره از خود راضی دفاع میکنی.تقصیر اون بود که شروع کرد.من باهاش کاری نداشتم.پریسا اون گوشی رو قطع کن من باهاش حرف نمیزنم ها! قبل از اینکه خودش رو به تلفن برساند تا انرا قطع کند.پریسا شروع به صحبت کرده بود: -سلام سهیل!گوشی پریل باهات کار داره پریا در حالی که اخمهاش را در هم کشیده بود با حرص گوشی رو از پریا گرفتو گفت: -سلام قبل از انکه پریا چیزی بگوید سهیل خود به حرف امد: -سلام پریا!یه عذر خواهی بهت بدهکارم.میدونم کارم خیلی بچه گانه بود. لبخندی بر لبهای پریا نقش بست و پریسا متعجب شد.باورش نمی شد به ان زودی اشتی کنند.




:: موضوعات مرتبط: رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان , کمبود عشق , رمان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : علی
ت : سه شنبه 3 شهريور 1394
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی